من خیلی اذیت شدم خییییلی
یعنی کوچکترین مسئله زندگیمونو بهمادرش میگفت بابت همه چیزازمادرش مشورت میخاست حتی خرید موادخوراکی خونمون دراین حدتباه بود
دعواهامون تصمیمامون هدفامون هرچیز ریزی که فکرشوکنی
چون یه ساختمونیم همش میرفت پیش مادرش
اخلاقاش مثل یه پسربچه ۵ساله بود
من حساسیت نشون ندادم درعوض خودمو به مادرش نزدیک کردم
ولی خانوادش خیلی اذیت کن بودن منم کم کم خیلی محترمانه دخالتای خانوادشو بهش گوشزد میکردم
اون وسطا قهرو دعوا پیش اومد تااونقدری که خودش به این باور رسید که ارامش زندگیمونو بااین بچه ننه بودنش گرفته
و اقرار کرد که توخیلی خوبی میکنی و خانوادم خیلی اذیتت میکنن
این شد که هم همسرم تغییرکرد هم با خانوادش قطع رابطه کردیم