2777
2789
عنوان

داستان دختر عشایر

102 بازدید | 8 پست

دشت زیبای لاوه پر از قندرقه و گلهای شقایق بود.ایل ما چند روزی بود که در ییلاق بار انداخته بودند وچادرها را برپا کرده بودند.آنطور که مادر بزرگم تعریف می‌کرد مادرم که پابماه بود ،دردش می‌گیرد.عمه زری مامای ایل ، سریع مادرم را به چادر کوچکی می‌برد و من به دنیا می‌آیم.پنجمین دختر...و هفتمین فرزند..

دختر خاله های پدرم به او مشتلق میدهند:سرچادرتون برف اومده.کنایه از اینکه  دختردار شدی.

پدرم  با خنده به طرف چادر کوچک می‌رود و من که نوزادی تپل و درشت بودم می‌بیند .

اسمم می‌شود فرحناز

لابد که به اسم خواهرهایم جور در بیاید.سرو ناز،گلناز،مهناز،ایل ناز*

از زمانی که یادم می‌آید، پدرم را بسیار دوست داشتم.پدرم مردی قد بلند و خوش قیافه بود.آن زمان تصدیق کلاس ششم را داشت.همینطور گواهینامه رانندگی

پدرم بزرگ ایل بود.در اختلافات بین افراد، حرفش حجت بود.بسیار با جذبه بود.نسبت به فرزندانش مخصوصا دخترا،مهربان و در عین حال کمی سخت گیر بود.

پدرم ازطرف مادرش از  طایفه اربابی بود.مادر بزرگ پدری ام زنی سفید رو و میانه اندام بود.بسیار تمیز و خوش لباس دولتشاه،مادر بزرگم با جوانی کشاورز از روستای خودشان ازدواج می‌کند. اما دو خواهر دیگرش  با پسران ارباب حبیب الله، از طبقه خودشان ازدواج می‌کنند.

اینطور می‌شود که پدرم هم طبع ارباب گونه داشت و هم رعیت را درک می کرد. 


***

گاهی که رمان های عاشقانه  ارباب و رعیت را می‌خوانم متوجه میشوم که نویسنده از زندگی آن زمان چیزی نمی‌داند.

خدا همیشه ما رو میبینه...

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

ما عشایر بودیم.ییلاق ما در دشت زیبای لاوه در کنار رودخانه ای خروشان بود.آب و هوایی خنک و لطیف.

من یادم هست که اسب‌های وحشی آزادانه در میان علفزار تاخت می‌کردند و شیهه می‌کشیدند.

خدا همیشه ما رو میبینه...

گوسفندان در کوه های اطراف میچریدند از علفهای خوش عطر و آب خروشان رودخانه سیراب می‌شدند.

ماست هایی که زنان ایل درست می‌کردند بسیار سفت و خوشمزه بود.

سر شیرها رو توی مجمعه بزرگی خشک می‌کردند و بعد با شیره مخلوط می‌کردند.در پوست کوچکی به نام هیزه

برای صبحانه یا عصرانه پنیر و کره بود و این سرشیرهای خوشمزه که بهش شیره قیماق می‌گفتیم.


خدا همیشه ما رو میبینه...

پدرم،قبل از اینکه با مادرم ازدواج کنه،نامزد داشت.

یک روز پدرم سرزده به منزل نامزدش میره 

نامزدش گل خانم،رو در حالت مناسبی نمیبینه و نامزدی رو به هم میزنه.

مادرم دختر شانزده ساله ،میراب روستا بود.

به شیوه عشایر آن دوران موها رو از فرق باز می‌کرد، گیره طلایی به دو طره موهاش میزد.

مادر بزرگ پدری به پدرم گفته بود که دختر گندمی و با نمکی هست.

و پدرم در بست حرف مادرش را قبول کرد.

یا یک کله قند و پارچه چادری ،مادرم و پدرم نامزد شدند.


...

گاهی فکر میکنم مادرم خیلی خوش شانس بود که با مردی قد بلند و خوش قیافه که از طایفه اربابی و معروفی بودند،ازدواج کرد.

...



خدا همیشه ما رو میبینه...

یک خاطره جالب از زمان نامزدی پدر و مادرم:  

گفتم که خانواده پدری بسیار متمول بودند.زمینهای زراعی زیاد و خدم و حشم بسیاری داشتند.

قرار بود ارباب اسکندر یکی از پسرخاله های پدرم عروسی کند و مادرم را هم دعوت کردند.

مادرم که تا بحال عروسی اعیانی نرفته بود حسابی مضطرب میشه.

مخصوصا که لباس مناسبی هم تهیه نکرده بود.

آن زمان پیراهن های ملیله دوزی کوتاه مد بود که با شلوار می‌پوشیدند.

دیگه مادر بزرگم لباس رو آماده کنند و با عجله مادرم رو بدست اقوام نامزدش می سپارن.

قبلش موهای مادرم رو پوش میدن و با چادر حریر راهی عروسی میکنن.

مادرم تعریف می‌کرد دلشوره داشته که فامیل پدرم  اولین بار اون رو میدیدند



خدا همیشه ما رو میبینه...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز