دشت زیبای لاوه پر از قندرقه و گلهای شقایق بود.ایل ما چند روزی بود که در ییلاق بار انداخته بودند وچادرها را برپا کرده بودند.آنطور که مادر بزرگم تعریف میکرد مادرم که پابماه بود ،دردش میگیرد.عمه زری مامای ایل ، سریع مادرم را به چادر کوچکی میبرد و من به دنیا میآیم.پنجمین دختر...و هفتمین فرزند..
دختر خاله های پدرم به او مشتلق میدهند:سرچادرتون برف اومده.کنایه از اینکه دختردار شدی.
پدرم با خنده به طرف چادر کوچک میرود و من که نوزادی تپل و درشت بودم میبیند .
اسمم میشود فرحناز
لابد که به اسم خواهرهایم جور در بیاید.سرو ناز،گلناز،مهناز،ایل ناز*
از زمانی که یادم میآید، پدرم را بسیار دوست داشتم.پدرم مردی قد بلند و خوش قیافه بود.آن زمان تصدیق کلاس ششم را داشت.همینطور گواهینامه رانندگی
پدرم بزرگ ایل بود.در اختلافات بین افراد، حرفش حجت بود.بسیار با جذبه بود.نسبت به فرزندانش مخصوصا دخترا،مهربان و در عین حال کمی سخت گیر بود.
پدرم ازطرف مادرش از طایفه اربابی بود.مادر بزرگ پدری ام زنی سفید رو و میانه اندام بود.بسیار تمیز و خوش لباس دولتشاه،مادر بزرگم با جوانی کشاورز از روستای خودشان ازدواج میکند. اما دو خواهر دیگرش با پسران ارباب حبیب الله، از طبقه خودشان ازدواج میکنند.
اینطور میشود که پدرم هم طبع ارباب گونه داشت و هم رعیت را درک می کرد.
***
گاهی که رمان های عاشقانه ارباب و رعیت را میخوانم متوجه میشوم که نویسنده از زندگی آن زمان چیزی نمیداند.