از وقته یادمه با هم مشکل داشتن پدر و مادرم و دعواهای وحشتناک
پدرم زن صیغه ای داشت بچه بودم که زنه جدا شد و ازدواج کرد
بعد اون بابامم جوری رفتار میکرد با ما انگار ما مقصریم
مامانمم یبار با ی پسر ده سال کوچیکتر از خودش وارد رابطه شد که بعد دوسال نتیجش شد کلاهبرداری پسره از مامانم و مامانم هفتاد گرم طلای منم بدون اینکه بدونم بهش داد و حرفای منو جدی نگرفت که طرف کلاهبرداره آخه ی زن ده سال ازش کوچیکتر که پنجتا بچه داره برای چیشه!!میگفت نه تو حسودی میکنی و سر پسره بماند چقد تهمت و بداخلاقی و حرف دیدم و خواهر بزرگترم برعکس من مامانمو تشویق میکرد...
چن ماهی بود که مامانم گیر بیخود داده بود به ازدواج کردن من و هرطور شده بود میخواست منو به یکی بچسبونه و منم شک کردم و متوجه شدم با پسر عموی متاهلش وارد رابطه شده
دو هفته پیش دعوای بدی کردیم سر ازدواج من به من گفت خسته شدم میخوام جوونی کنم زندگی کنم از خونه زندگیم گمشو بیرون و اونجا بود که نتونستم تحمل کنم و گفتم خسته شدم از بس استرس کشیدم بخاطر تو یکی یذره فکر آبروی مارو نکردی با آدم متاهل وارد رابطه شدی کاری نکن بزنه به سرم به گوش زنش برسونم چرا منو میخوای بندازی تو چاه و... ی ترس و پشیمونی تو نگاش بود چن روز اول
ولی بعدش جوری با من رفتار میکنه انگار جای من و اون عوض شده و منم که خطا کارم
از بد گفتن در موردم بگیرید تا جیغ و دادای بیخود سر ی موضوع الکی و غرغر و عاجز بودن و...
نمیدونم چیکار کنم
اینقد فشار رومه و ناراحتم و استرس دارم که تو همین مدت نصف موهای سرم ریخته دست چپم از فشار عصبی تیر میکشه تپش قلب دارم
نمیدونم چیکار کنم