بچه ها دو ساله و خورده ای هست عروسی کردم تو یه ساختمونیم با مادرشوهرم کاش مرده بودم با اینا وصلت نمیکردم و متاسفانه دیر فهمیدم چون خودشون رو خوب نشون میدادن تو این دو سال هزار دفعه اشک منو چه شوهرم چه مادر و خانوادش دراوردن به شدت آدمای روانی و خودشیفته ای هستن هر دفعه یه چیز رو میکنن بهونه که منو ناراحت کنن بعد پدرو مادر ندارم شهر غربت ازدواج کردم هیچ کس رو تو این دنیا ندارم که بتونم بهش تکیه کنم هر چی اذیتم میکنن میریزم تو خودم و اشک میریزم تازگیا فهمیدم ام اس گرفتم و رودهامم مشکل پیدا کرده تو این مدت اینجوری شدم نمیدونم واقعا چیکار کنم با این شرایط جسمانی و مشکلاتی که دارم نمیدونم چجوری جدا بشم بمونم با این آدم روز به روز بدتر میشم میترسم بدتر هم بشم از دار دنیا یه برادر دارم شوهرم دائما سر برادرم داد میزنه یا تحقیرش میکنه یا رفتارهای بد یا من مثلا یه کار آرایشگری شروع کردم تو خونه بلکه فکر و خیال نداشته باشم امروز دیر شد ناهار نتونستم بزارم گفتم کباب بگیر گرفت از در اومده بی محلی نگاه نمیکنه تو صورت من داد و بیداد و یه جنگ انداخت که اره میخوای ناهار نزاری کار نکن حالا امروز فقط اینجوری بود و اولین بارمه بخدا میخوام جمع کنم برم تو کوچه چادر بزنم از دست این آدم خسته شدم خسته😭