ترو خدا تا آخر بخونید همه رو خلاصه و یکجا گفتم ب کمکتون نیاز دارم بخدااااا
نکته:( خانواده منو همسرم تو شهرستان های تبریزن خودمون هم بعد جدایی خونمون اومدیم بندرعباس بخاطر کار همسرم )
شوهرم اینا چهار تا داداشن
سه تا داداش های بزرگش ازدواج کردن خونه شون رو از مادرشون جدا کردن مستقل شدن. یه کوچه از مادرشوهرم اونوترن
بعد شوهرم پسر آخریه ک قرعر بوده سر خونه باشه ( چون بین ما رسمه یکی سرخونه باشه)
با من ازدواج کرد پنج سال پیش
خانوادش از من متنفرننننن چون نمیخاستن بیان خاستگاریم و فلان
خلاصه تو این پنج سال ک پیششون بودیم هزاررررر تا بلا سرمون آورد چند بار منو شوهرم و بچه هامون رو بیرون کردن از خونشون میگفتن خونتون رو جدا کنید برید
ولی شوهرم نمیرفت
شوهرمو از در بیرون میکردن از پنجره میومد تو
ب شوهرم میگفتم بیا زمین بخریم و خونه درست کنیم (چون تو روستان خونه اجاره نداریم باید درست کنیم حتما)
میگفت نه من این همه زحمت کشیدم و کار کردم براشون خرجشون کردم
خونشون رو بازسازی کردم و....... نمیخام بزارم برم
دیگ آخرین باز چند ماه پیش بیرونمون کردن ک مثلا جدا شدیم
تو این چند ماه اومدیم یه شهر دیگ یکم نفس راحتی کشیدم
طلاهامو فروختم زمین خریدیم تو اون روستا ک هربار میریم مسافرت یه ماه میمونیم ک خونه توش بسازیم و تو خونمون باشیم
چند روز رفتیم عروسی خاهر همسرم ک آخرین بچه بود
شوهرم بعد خاهرش تنهایی مامان و باباش رو دیده میگه عید رفتیم خونه بابام دیگ برمیگردم میمونیم پیششون گناه دارن
ولی بخدا یه ذره ای برای مامان و باباش مهم نیست ک کسی پیشونن نیست
میگ میرم ک زمین بابامم بهم برسه
میگه خونه درست نمیکنم
میگم اگ درست نمیکردی چرا کاری کردی زمینو بخریم و طلا بفروشیم
میگ اونموقع اعصابم خورد بود
میگم سه تا پسر و عروس دیگم هم دارن اونا چرا نمیرن پیشش تازه یه کوچه اونور ترن
میگ اونا خونشون جداست میگم مام جداییم خب میگ نه هنوز ک خونه نساختیم😐😐😐
من نمیدونم چیکار کنم
نمیخام برم قهر
نمیخام برم پیش پدر و مادرش زندگی کنم
شما بگید چیکار کنم؟؟؟
از یه طرفم مامانم مخمو خورده ک عید اومدی خونه نساخت طلاقتو بگیر
آخه با وحود دو تا بچه!!!!!