#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلوپنج
دستشو سمت چادر گرفت:اجباری توی کار نبوده ونیست بهتره برگردیم چون دارن غذا میکشن مهمونها رسیدن باید باشیم کنارشون ....باهم برگشتیم که چشمم به زنعموزیور افتاد کنار ایلدا نشسته بود که دانیار گفت:نزدیک ایلدا بشین ،مطمئن باش مادرم از بودنت خوشحاله فقط دلگیره...
بانگاهم ازش قدردانی کردم که سمت مردها رفت، اما تاخواستم برگردم چشم توی چشم شدم با ارازی که دستهاش مشت وچشمهاش ریز شده بود....
همیشه همین بود ،خوشش نمیومد پسری دور وورم باشه...لب پایینمو گاز گرفتم...
خانجون و عروسها کنار هم نشسته بودن ،همه ازشون فاصله میگرفتن ،از دلم نیومد کنار ایلدا بشینم وخانجونم تنها باشه ،اونم توی این ایل که همه به چشم خواهر عابد خان بهش نگاه میکردن....
چارقدم رو دستی کشیدم همه سکه دوزی شده بود ،هدیه خانم جان بود، مادر تیمور خان به مادرم سیدا،خانجون میگفت وقتی مادرمو میخواست به ایل بیاره ،خانم جان هم خبر داشت و این چارقد و از زر رو، سر مادرم بست وحالا تموم یادگارهای مادرم برای من بود ،منی که همه نگاهم میکردن وبا تعجب زیر گوش هم چیزایی میگفتن...
کنار خانجونم نشستم که دستشو روی شونه ام گذاشت ولبخند زد...با محبت جواب لبخندشو دادم که گفت:برو پیش ایلدا بشین، بذار همه ببینن دختر سیدا برگشته ایل...
دست پینه بسته اش رو گرفتم:میخوام پیش شما باشم ،منو شما بزرگ کردین وزندگی کردن رو یادم دادین پس من دختر شمام...
نرگس نگاهم کرد که چشمکی بهش زدم ،اونم لبخند نشست روی لبش...
چقدر شلوغ شده بود ،از همه جا اومده بودن .خانجون میگفت تیمور خان مردمیه و ریش سفید همه ایل ها به حساب میاد، توی همه موارد مردم اول با ایشون مشورت میکنن چون هم منصفه هم دانا و زبونزد عام...
به تیمور خان نگاه میکردم که آروم نشسته بود ،تسبیحش دستش بود وبالخره لب باز کرد:دختر از خودمون،پسر هم از خودمونه،هر دو رضایت دارن به این وصلت، شیربها هر به عرف ایل گرفته میشه ،اما تحویل خودشون داده میشه ،مهریه ده رأس گوسفند همراه چادری در نزدیکی چادر اقا پرویز ،این دو جوون دلشون باهمه و امشب جمع شدیم دستشون رو توی دست هم بذاریم، اگه سخنی دارید درخدمتم در غیر اینصورت با ذکر صلوات کامتون رو شیرین کنید...
وقتی مردها صلوات فرستادن خانمها هم شروع کردن دست زدن وکلل کشیدن....
توی بشقابهای چوبی میوه وشیرینی چیده بودن، با چای گرم که بخار ازش بلند میشد جلوی مهمونها میچیدن و اولین بارم بود همچین بشقابهایی میدیدم، چون فقط بشقاب روحی بود که همیشه داشتیم...
خانجون لبخند نشست روی لبش وگفت:اینا کار پسر اقا پرویزه،هم خودش هنرمنده ،هم پسرش..
نگاهم کرد:حامین دلش پیش گلی دختر آقاپرویزه،یه یه پسر داره به اسم حسن که الان داریم شیرینیشو میخوریم، یه دختر داره به اسم گلی،مادرشون عمرش به دنیا نبود و آسیه خاله ش بزرگشون کرده ،حتی خودش بچه نخواسته چون میترسیده نتونه خواهرزاده هاشو درست بزرگ کنه ،الحمدلله دو دسته گل تحویل داده...
حسن پیش پدرش نشسته بود وگلی پیش خاله ش،هر دو چهره آروم وزیبایی داشتن...با صدای زنی طرفش برگشتم که با تعجب نگاهم کرد و رو به ایلدا گفت:این دختر سیداست؟؟
ایلدا اول بغض کرد ،ولی زود به خودش اومد وبا غرور گفت:دوردونه ی سیداست...
زن با تحسین نگاهم کرد، با ابرو به زنهای کنارش اشاره کرد ،اونا هم با تحسین نگاهم میکردن...
با اجازه خان و اقا پرویز،نشمین وحسن به عقد هم دراومدن...مادرم اگه بود امشب خیلی شادی میکرد که خواهر زاده ش عروس شده...
به آسیه نگاه کردم که چطور کلل میکشید ونقل ونبات هوا میکرد....
مجمع مجمع غذا آوردن و شام همه مهمون
ها سر سفره خان نشستن....
عروس و داماد دست توی دست هم به چادرشون رفتن تا زندگیشون رو از امشب شروع کنن...
خان به نشمین نگاه میکرد و واسه ش سنگ تموم گذاشته بود...نشمین دختر نارین بود ومن دختر سیدا....
مهمونها رو راهنمایی کردن و به هر کدوم چادری دادن تا شب رو در رفاه باشن...
وارد چادر که شدیم عروسها جا انداختن که بهرود گفت از کنار خانجون تکون نخور، خوش ندارم توی این شلوغی کسی سراغت بیاد ،منظورشو فهمیدم وکنارشون نشستم،دستی به سرم کشیدم :این همه نگران من نباش مگه یادت رفته من چقدر قوی ام؟؟.
خانجون خندید وایاس گفت:از جای دندون گرگ روی دستت معلومه...
به دستم نگاه کردم:نامردا گروهی حمله کردن، یکی یکی میومدن خودم حریفشون بودم....
آراز لیوان آبی سر کشید و سرشو روی بالش گذاشت:نزدیک خانجون باش مهمون دارن شلوغه اینجا...
دستامو روی چشمام گذاشتم که لحاف رو روی خودش کشید....
همه خوابیده بودن البته چشماشون بسته بود عادت نداشتن به جای غریب....
به پهلو شدم اما خوابم نمیبرد، بلند شدم بیرون زدم اتیش به پا بود وجوونهای ایل داشتن قالی هارو جمع میکردن....با دیدن من سرشون رو پایین انداختن...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾