2777
2789

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_اول



آساره (به درخشندگی ستاره)....

حکایت دختر لر ایلیاتی متولد۱۳۱۰.....

خانم جون دستاشو توی کره میزد میمالید به موهام و شونه میکرد.با خنده گفت ده سالت شده باید موهاتو از همه مخفی کنی ستاره روی من...

خندیدم:خانجون میدونی با همین موها همه رو میترسونم؟؟ببین اگه کره نزنی چقدر وحشتناک میشه،پیچ پیچی وبلند،شونه بزنم سرم هزار کیلو میشه....

زنعمو در اتاق رو باز کرد با خنده گفت:موهای وزوزی قشنگه ،ولی خوب باید بیشتر بهشون برسی،از توی جیبش یه کش مو داد دست خانجون وگفت:الان دو ماهه صولت نیومده، نکنه اتفاقی واسش افتاده که سراغ ما نیومده، بچه ها لباس ندارن، آساره هم لباساش تنگ و کوچیک شده بهش،توی سن رشده والله خجالت میکشم لباسای خودمو تنش میکنم....

خانجون به زبون محلی از ستاره ها میخوند وگفت:میگی چیکار کنم؟ مگه این مرد گوشش به حرف بدهکاره؟ فرستادم دنبال صولت اما هنوز خبری ازش نشده،امروز فرداست که خبری ازش میشه ....

زنعمو گوهر کنار خانجون نشست:با وجود اینکه موهاش وز شده، اما ببین چقدر بلنده...خنده ای کرد وفوری انگشتشو به دهنش زد وبه موهام کشید شروع کرد صلوات گفتن.....

زنعمو همیشه منو دختر خودش میدونست، همیشه دوستم داشت وتا صولت میومد کلی واسم خرید میکرد.‌ لباسهای پولکی،لچک قرمز،فقط لباسهای رنگی میخرید ،البته به دور از چشم عمو...عمورحمت هیچ وقت روی خوش به من نشون نداد، حتی اجازه نمیداد من پای سفره بشینم تا به امروز حتی یه بار هم اسممو صدا نزد....

با صدای عمو به خودم اومدم داشت زنعمو رو صدا میزد....

عمو دختر نداشت، چهار پسر داشت که بر خلاف عمو ،منو خیلی دوست دارن، هر وقت از صحرا برمیگردن بادام کوهی وبلوط میریزن توی دامنم....

زنعمو فوری بیرون زد که صدای زنگوله گوسفندها پیچید....خانجون مانع از بلند شدنم شد وگفت:مگه نمیشنوی صدای رحمت رو؟باز نری هوارش بلند ش،ه دل من وزن وبچه ش بشکنه...بشین تا موهاتو جلا بدم، ماه روی قشنگم....

موهامو با کره نرم میکرد تا برس چوبی راحت تر توی موهام کشیده بشه....

صدای پسرها میومد و حامین داد زد: آساره،آساره بیا که بادام اوردم واست....با ذوق بلند شدم که خانجون خندید:امان از دست تو دختر....

توی حیاط که رسیدم، آراز چشماشو درشت کرد:صد بار نگفتم بدون گلونی بیرون نزن؟؟؟....

اونقدر ذوق زده بیرون زدم که یادم رفت وخانجون از پشت گلونی رو روی سرم پیچوند وگفت:بچه ام به شوق شما بیرون زده....

آراز همیشه به رفتار ها وکارهای من ایراد میگرفت، اما حامون خیلی خوب بود....بهرود وایاس بقچه هاشون رو دستم دادن وحامین گفت:اینا آخرین بادامها بودن ،دیگه فصلشون تمومه....

با خوشحالی شروع کردم شکوندن بادام با دندونم، که آراز سنگی کنارم گذاشت:نکن دندونات میشکنن...

بهش گفتم دستت درد نکنه..

زنعمو در قاش رو بست وخندون گفت:الهی دورت بگردم دختر زیباروی من....

پسرها کنارم نشستن وزنعمو گفت:مردم دارن جمع میکنن،ایل باید کوچ کنه تا یکماه دیگه....

حامین دراز کشید: اره امروز حرفش بود، میزا میگفت اب رودخونه کم شده باید از فرصت استفاده کنیم....

آراز به گوسفندها نگاه کرد وگفت:وقتشه جداشون کنیم، اوناکه سن دارن بفرستین شهر،بقیه رو با خودمون میبریم...

زنعمو به خانجون نگاهی کرد واروم گفت:من هم باید سری به شهر بزنم....ایاس جورابهاشو در میاورد وگفت:نمیشه وقت نداریم ومعلوم نیست چقدر طول میکشه کارمون،هر چی لازم دارید بگید خودمون میگیریم...

زنعمو دستاشو شست:خودم باید بیام...

خانجون بلند شد:صولت تویی؟؟...

خودش بود ،بعد از بیش از دو ماه...کیسه رو کشید وگفت:جا هست که قاطر من هم ببندیدن؟؟...

پسرها بلند شدن وآتیشی به پا کردن...همه از چادرهاشون بیرون زدن ودور صولت خانم جمع شده بودن...زنعمو تند تند همه رو زیر ورو میکرد وکیسه های لباس هم پهن شد روی پارچه سفیدی که انداخته بودن....

آراز سرشو روی متکا گذاشت وگفت:باز این زنها چشمشون افتاد به دو تیکه لباس پولکی....

با خنده گفتم:قشنگن،منم دوست دارم....

به پهلو شد ،از جیبش پول در اورد نشمرده کف دستم گذاشت:برو هر کدوم دوست داری بخر....

پولها رو نگاه کردم:این همه زیاده...

اراز دستشو روی پیشونیش گذاشت:هرچی دوست داری بخر ،مگه جز تو کسی توی دنیا هست که لباس به تنش بشینه....

گفتم:خودت،تو پارچه هم دورت بپیچی بهت میاد..

اخم قشنگی کرد: گلوَنی رو بیارجلوتر موهات زده بیرون....

بیرون زدم..

زنعمو همه چی واسم خریده بود پولهارو دستش دادم:زنعمو برای اراز هم بخر...

زنعمو به خانجون چشمکی زد وگفت:این پولها رو بردار که همه چی خریدم....

زن میرزا بلند شد:صولت جمع کن بریم خونه ما که عروس هام منتظرن....

صولت خانم به خانجون نگاهی انداخت وگفت:مبارک باشه به عروسی بپوشید ....

وقتی همه رفتن زنعمو اروم به خانجون گفت:دیدی فقط به فکر آراز بود؟



ادامه ساعت ۲ظهر 




✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_دوم



آراز هم که خودتون می‌بینید بیا وبا رحمت حرف بزن من جرات لب باز کردن ندارم پیشش....

خانجون چشم وابرو امد وسکوت کرد....

ما ایلیاتی بودیم و برای کوچ راحت همیشه از چادر استفاده میکردیم، اما حالا دو سالی بود که به این ابادی اومده بودیم که سالها پیش بر اثر سیل ویران شده بود، اهالی اینجا چون توی تنگه بودن و با کوچکترین بارانی سیل میومد ،همه جمع کردن و رفتن وما این دو سال توی خونه زندگی میکنیم ،هر وقت به دامنه کوه میایم....

پسرها خوابیده بودن ،من هم کنار خانجون دراز کشیدم که شروع کرد خوندن....خانجون سواد نداشت اما شعر زیاد بلد بود ،از بچگی توی گوش ما میخوند ما همه رو از بر بودیم....

به پسر عمو ها نگاه کردم،خیلی دوستشون داشتم ،من تنها بچه پدر ومادرم بودم ومادرم سر زا طاقت نیاورد وتنهامون گذاشت...اراز توی خواب غلتی زد که لحاف از روش کنار رفت...بد اخلاقی میکرد اما همیشه هوای منو داشت ،حتی توی روی عمو هم بخاطر من می ایستاد وکسی جرات نمیکرد به من چپ نگاه کنه، من هم عاشقش هستم ،چون خیلی با من خوبه ،یه برادر خوب که فقط برای منه همیشه وهمه جا....

بلند شدم لحاف رو انداختم روش، که بیدار شد خمیازه ای کشید وگفت:آساره تویی؟؟...

کنارش نشستم:اره کم توی خواب غلت بزن، همه ش تکون تکون میخوری لحاف میفته..

صبح که بیدار شدم آراز نبود وخانجون سر سجاده بود... توی جا نشستم که خانجون سر نماز سری تکون داد وبلند بلند گفت:استغفرالله....میدونستم با منه... دست وضو گرفتم پشتش به نماز ایستادم...خانجون ما رو از بچگی به صف میکرد که نمازمون اول وقت باشه ..میگفت هرکی نماز بخونه نور از صورتش میباره،زیباتر میشه وکلامش به دل همه میشینه، اما هرکی نماز نخونه یه پرده از غبار روی صورتش میشینه...

نمازم که تموم شد تسبیح به دست ذکرشو قطع کرد و گفت مگه نگفتم اینقدر با آراز بگو بخند نکن..تو دیگه بزرگ شدی...

نمیدونستم چی بگم که چوب دستی رو از طاقچه دراورد..کف دستمو باز کرد وگفت:چقدر باید بهت بگم ،چطوری بهت بگم بزرگ شدی عیبه،خوبیت نداره یکی ببینه حرف درمیاره ....

به خانجون نگاه کردم،چوبک رو بالا برد که زنعمو در اتاق رو باز کرد وتا ما رو دید به صورت خودش زد:خدا مرگم بده اول صبح چیکار میکنی خانجون؟؟

خانجون هیچ وقت کمتر از گل به من نگفته بود ،اما این دو سال خیلی سخت گرفته بود وگفت:تو دخالت نکن گوهر...

زنعمو منو عقب کشید وگفت:تقصیری نداره بچه ام،اراز هم بیتقصیره، والا ما گناه میکنیم که میبینیم ودم نمیزنیم ،میخوای بزرگتری کنی بیا دستشون رو توی دست هم بزار که دین خدا وپیغمبر هم همینو میگه،آراز از روزی که اساره چشم باز کرد گفت مال خودمه و وروی دستای خودش قد کشیده، حالا بعد ده سال میگی به هم حرامن؟والله اینا فقط یه خطبه میخوان وبس،مگه نمیبینی چقدر خاطر همو میخوان،خانجون نکن،اینا جدا از هم حرامن ،من مادرم وحال بچمو میفهمم...

خانجون چوبک رو جلوی چشمام تکون داد وگفت:برو رودخونه آب بیار بعدا به حسابت میرسم....

مشک رو برداشتم وراه افتادم از رودخونه تا صحرا راهی نبود ویکراست رفتم سراغ پسرها....سگها گوسفندهارو میچرخوندن وپسرها درحال کشتی بودن...با ذوق شروع کردم دست زدن...مشک پر اب بود گذاشتمش زیر درخت وبا هیجان نگاهشون میکردم...هیچ کدوم حریف آراز نبودن وحامین وبهرود خسته زمین افتادن، اما ایاس دست بردار نبود تا اینکه آراز روی دستاش بلندش کرد وزمین زدش...بلند بلند خندیدم که ایاس گفت:اومدی اینجا چرا؟؟...

مشک رو نشونش دادم که با دو رفت وشروع کرد شستن سر وگردنش...

اراز نشست منم کنارش نشستم...نگاهش میکردم که گفت: اینجور نگاه نکن معذب میشم..

بهش گفتم:چقدر دوستم داری؟؟...

به بهرود وحامین نگاه کرد که فوری بلند شدن ورفتن سراغ گوسفندا...دور که شدن اراز اخمی کرد:این حرفها چیه میزنی؟؟...

چندبار دیده بودم تهمینه دختر مش رجب ،باهاش قرار میذاشت...

آراز سنگی برداشت وپرت کرد:خانجون هم پدر ما رو درآورده هر روز یه برنامه داره..

گفتم:خانجون دوستمون داره نگو این حرف رو...

آراز گفت:دوست داشتنش هم حالمو میگیره...

خندیدم که گفت:نمیخوام زیاد بیای صحرا،خونه بمون تا خودم بیام دیدنت....

باز داشت زور میگفت ونالیدم:همه ش خونه خسته شدم، ببین همه میان صحرا،اما فقط تو به من میگی نیام من هم دلم میخواد اینجارو ببینم...

آراز نگاهش توی صورتم در گردش بود وگفت:بلند شو برو خونه بذار حواسم به گوسفندها باشه...

شونه بالا انداختم که تهمینه از دور دستی واسم تکون داد: آساره بیا بریم لب رودخونه....

میدونستم برای دیدن بهادر میره وداد زدم:مشک من پر شده، تازه از رودخونه برگشتم...موهاش بافته بود وپشت کمرش به رقص دراومده بود ،موهای نرم ولطیفی داشت، صورت کشیده ای....



ادامه دارد....



✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_سوم



اخم میکردم به دور شدنش که اراز خندید:حالا چیکار این‌بنده خدا داری همیشه باهاش چپی؟

لبمو کج کردم:چون ازش خوشم نمیاد، دختر خوبی نیست....

اراز همونطور که میخندید گفت:آساره بلند شو که باید بری....

ازش خداحافظی کردم وتا خونه شعر میخوندم، اما وقتی وارد حیاط شدم با دیدن عمو خودمو پنهون کردم، اگه چشمش به من میفتاد باز صداشو بالا میبرد ،هیچ وقت مهر ومحبت ازش ندیده بودم وبه شدت از من بیزار بود....

پشت آغل نشستم که رو به خانجون گفت:میرزا میخواد بیاد خواستگاری،مقدماتش رو اماده کنید...

زنعمو آب دستش بود وگفت:خواستگاری خونه ما؟؟ما که دختر نداریم...

عمو روی تخته سنگ بزرگ وسط حیاط نشست:این دختره رو دیده لب رودخونه،فرستاده پی من که میخوادش....

خاتون لبش یه وری شد وزنعمو گفت:من خودم پسر دارم، چرا دختر مثل مهتابمو بدم دست غریبه ها،خودم پسر دارم شاخ شمشاد،دخترمون هم خانم وسرسنگین،دخترمو بدم بره ،بعد خودم چادر به چادر بگرم پی دخترای مردم؟؟؟...

عمو عصبی بلند شد که خانجون گفت:من دختر به میرزا نمیدم، برای پسراش بره در خونه یکی دیگه رو بزنه،آساره برای آرازه وسلام....

عمو لگدی به ظرفهایی توی حیاط زد که هر کدوم گوشه ای پرت شدن وگفت:این دختره باید از این خونه،از جلوی چشم های من بر،میرزا دختره رو واسه پسراش نمیخواد وبرای خودش پسندیده، منم قبول کردم، امشب میاد وقال قضیه کنده میشه.. میرزا نمیتونه کوچ کنه و همینجا میمونه،این دختره هم دیگه چشمم بهش نمیخوره، راحت میشم خیلی ساله که تحمل کردم توی خونه من نفس بکشه ،اما بسه دیگه هرچی خورده خوابیده ودم نزدم....

زنعمو دو دستی توی سرخودش زد ودیگ ابی پخش زمین شد...

خانجون با دهن باز فقط نگاه میکرد ومن از شدت گریه وترس توی خودم مچاله شدم دم نمیزدم که عمو نبینه منو....

عمو حرفهاشو زده بود وقول وقرارش رو‌گذاشته بود، با خیال راحت زد بیرون،این همه سال همیشه ازش خودمو مخفی میکردم ونمیدونم چه هیزم‌تری بهش فروخته بودم که بیزار بود از منی که تشنه محبتش بودم....

با صدای جیغ زنعمو به خودم اومدم، اما وقتی بهشون رسیدم خانجون از حال رفته بود...مشک آب دستم بود آب ریختم به صورتش که زنعمو با دیدنم شروع کرد گریه وگفت:الهی بمیرم غمتو نبینم،روسیاهم پیش آذر که نمیتونم از تنها دخترش نگهداری کنم...زنعمو دوست دوران بچگی مادرم بود ومادرم از خانجون خواست که برای عمو،زنعمو رو خواستگاری کنه....

خانجون رو روی تشک گذاشتیم که ناله کرد:دیدی چه خاکی به سرم شد گوهر؟دیدی توی روی من وایساد وچی گفت؟؟ میخواد بچه رو بده به مردی که جای سن پدربزرگشو داره،اونم میرزا که بویی از ادمی نبرده حالا چی کار کنم؟؟

زنعمو به بیرون نگاهی کرد وگفت:تا شب نشده دستشو میزارم توی دست آراز،حرفش هم میندازم روی زبونها که همه بدونن آساره زن آراز شده...

خانجون بیحال خودشو تکونی داد:رحمت نمیذاره،تو که بهتر میدونی دردش از چیه...زنعمو سرخ شد وبا شرم بیرون زد، اما خانجون شروع کرد گریه وگفت:کاش من هم با پدرت میمردم و از دست این مرد خلاص میشدم ،آخه مرد یکی نیست بهش بگه زن به این ماهی هنوز پی مُرده میگردی که بهت محرم بوده؟ والله گناهه خدا نمیگذره....

با تعجب گفتم:کی مُرده ؟خانجون از چی حرف میزنی؟؟

خانجون که با این حرف من حسابی جا خورده بود لبشو با دندون گاز گرفت وبلند شد...دنبالش راه افتادم که صدای زنعمو زد وگفت:اب دستته بذار زمین بدو دنبال پسرا،بگو گوسفندارو بذار گرگ ببرن ،اما گرگ به ناموسمون نزنه...

زنعمو چشماش سرخ بود ودمپایی هاشو لنگه پا کرد و دوید...خانجون توی حیاط راه میرفت وزیر لب به عمو بیراه می‌گفت....پسرا اومدن وگوسفندا پشت سرشون...زنعمو در قاش (آغل)رو باز کرد وحامین گفت:خانجون چی شده این وقت روز؟ما که تازه رفتیم صحرا....

خانجون اشاره کرد به من که زنعمو دستمو گرفت وباهم بیرون زدیم...

نرسیده به دره بالای قبر مادرم نشست وبا صدای بلند شروع کرد خوندن به محلی...معلوم بود دلش خیلی پر بود که با اون حرف خانجون دیگه نتونست تحمل کنه وزد زیر گریه....برخلاف سنم که ده سالم بود وهم سن وسالهای قد کشیده وهیکل بودن، من ریزه میزه بودم، دستمو روی دست زنعمو گذاشتم که دماغشو بالا کشید:خسته شدم اگه بچه ها نبودن همون سالها منم دق میکردم، تموم میشد این همه سال حرف شنیدن...

با سنگ به قبر مادرم زد شروع کرد فاتحه خوندن وبلند شد بیا برگردیم که الانه عموت برگرده ،باید شکمش سیر باشه تا زبونش بخوابه...

وقتی به خونه رسیدم اراز عصبی داشت دور خودش میچرخید وبا دیدنم گفت:خیلی وقته فهمیدم زده به سرش، اما نه تا این حد...

گفت؛میخواستم بزرگ بشه، هنوز بچه است اصلا هیچی نمیدونه...

خاتون بیحال یه گوشه نشسته بود:فعلا که شمر افتاده به جون ما،





✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_چهارم 



همین الان نکاهش میکنی وگرنه دستشو میگیرم از این آبادی میرم جایی که دست احدی به ما نرسه....

حامین بلند شد:کی رو بیاریم نکاهش کنه؟نکنه یادتون رفته میررا خودش خطبه میخونه؟ تا شهر هم دو روز راهه اگه زن همراهمون باشه مکافاته....ایاس وبهرود به هم نگاه کردن وبهرود گفت:تیمورخان وطایفه ش دیروز اومدن،شنیدم ایل چادر زده، چند روزی به احترامش میمونن، میریم ازشون کمک میخوایم....

زنعمو روی دستش زد:اگه مردم بشنون که عاقمون میکنن، یعنی مابریم از ایل تیمورخان یکی رو بیاریم خطبه بخونه برا بچه هامون...

تابوده این دو ایل دشمن بودن وسایه همو با تیر میزدن...

هاج و واج فقط نگاهشون میکردم...من عاشق آراز بودم ،اما از عروسی فقط لباس سرخ وسفید وکلاه پولک ودستمال سر سبز رو بلد بودم، همیشه کنار خانجون بودم وزنعمو،تنها فقط میرفتم لب رودخونه،زیاد اهل بگو مگو با زن ودخترای ایل رو نداشتم ،چون حرف زدنشون اذیت میکرد اگه کوچکترین گپی میشنیدن ده تا دیگه میچسبوندن بغلش وپخش میکردن، برای همین به قول خانجون دور ازشون میگَشتم تا گوشم خواب باشه...

حامین بلند شد:چاره ای نیست باید قال قضیه همین الان کنده بشه، تا این پدر....زبونشو نگه داشت وآروم لا الله اللهی گفت رفت اتاق....

بهرود هم دست خانجون رو گرفت:خودمون میریم سمت ایل تیمورخان،اینکه بریم وبرگردیم ممکنه خبرش به گوش اقام برسه، پس بهتره همگی بریم که همونجا محرم بشن وخیالمون راحت بشه...

خانجون بلند شد آبی به دست وصورتش زد:بهترین لباسهاتون رو بپوشید واسب رو اراسته کنید....

اسب اراز سفید بود وایاس با شالهای ابریشمی وگلبافتهای زیبای خانجون اسب رو اراسته کرد...زنعمو دستی به موهام کشید وتند تند از بقچه ته رختخواب ها لباس سفیدی بیرون کشید لباسهامو در اورد واز خجالت چشمامو بستم...

لباسهامو در اورد واز خجالت چشمامو بستم، لبمو به دندون گرفتم ،صدام بلند نشه...

خانجون تره وگلونی رو بست روی سرم وسرتا پامو نگاه کرد...اشک چشماشو پاک کرد از صندوقچه قدیمی توی طاقچه یه پارچه بیرون آورد ،گرهشو باز کرد ونشوندم کنارش...یه گردنی بست دور گردنم که بلندیش تا روی سینه بود ،گوشهامو هرگز به دلش نیومد سوراخ کنه و گوشواره هارو کنار گذاشت...هر دو دستمو پر از النگو کرد وگفت:اینا همه از پدرت بود که برای مادرت میخرید، این همه سال من نگه داشتم وحالا دیگه امانت به دست صاحبش میرسه...

خانجون بلند شد وزنعمو از زیر قران ردمون کرد....همه سوار اسب شدن وخانجون دستمو گرفت، قبل اینکه سوار اسب بشم گفت:وقتی وارد ایل شدیم به هیچ کس نگاه نمیکنی، با هیچ کدوم حرف نمیزنی ،فقط دنبال من میای، ما اونجا هیچ آشنا ودوستی نداریم، همه غریبه ایم ...

فقط نگاهش کردم که زیر لب بد وبیراهی به عمو گفت که صدایی از بیرون خانجون رو متوقف کرد ،صدای عمو بود ومیرزا که خانجون فوری منو پشت قاش رسوند...

خم شده بودیم که میرزا گفت:قول این دخترو چندین ساله رحمت به من داده ،تا الانش هم که صبر کردم بخاطر قد کشیدنش بوده وگرنه این دختر زن منه،به خیالتون گل زدین به اسب که عروسی به پا کنید توی ایل؟؟

آراز از اسب پایین پرید که ادمهای میرزا دستاشو گرفتن.. ایاس، بهرودو حامین هر کدوم توی چنگ کسی بودن وزنعمو با لنگ دمپاییش به صورت عمو زد:بی غیرت،،تو داغت از چیز دیگه است، آره رحیم خدابیامرز غیرت داشت که این خونواده الان به پاست و وجود داره، نه تو که..

عمو از موهای زنعمو گرفت که خاتون دستامو توی دستاش گرفت، از زیر لباسش سربندی بیرون کشید، توی دستم گذاشت:خودتو برسون به ایل تیمور خان،وقتی رسیدی سراغ خان رو بگیر،این سربند رو فقط به تیمورخان نشون میدی،آساره فقط باید به خان نشون بدی تا قبل اینکه خان رو ندیدی از نام ونشونت با هیچ کس حرفی نزن..آساره فقط با خان اون هم توی تنهایی از خودت ومن بگو باشه؟؟خانجون هراس داشت وهلم داد:برو،از پشت چادرها برو کسی نبینه،اونور رودخونه تیمورخان چادر داره ،آساره حواست جمع باشه، میرزا آدم زیاد داره ،پسرا زورشون نمیرسه اگه به چنگ میرزا بیفتی هر چهارتا پسرعموهات از دستم میرن ،برو دخترم برو رودم(رود به معنی اولاد هستش)...

خانجون صورتمو با دستای لرزون گرفت وچندبار بوسیدم، با چشمای اشکی بلند شد وبا قدمهای تندی دور شد...

پشت قاش(محلی برای نگهداری گوسفندان)سرمو بلند کردم که میرزا رو دیدم وآدمایی که همراهش اورده بود، میرزا یه گله داشت تهش ناکجا،هرکی گوسفند بیشتر داشت چوپون هم بیشتر داشت ومردم سرش حساب دیگه ای باز میکردن....

اراز توی دستای چند نفر اسیر بود ،خانجون خودشو توی اتاق انداخت و در رو از داخل قفل انداخت با صدای بلند فریاد زد:من دختر به میرزا نمیدم ،دخترم پیشم میمونه اما هرگز دست میرزا بهش نمیرسه....



ادامه دارد ‌...



✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_پنجم



خانجون داشت وقت میخرید وتوجه همه رو به اتاقک جلب میکرد و من با چشمای اشکی بیصدا دور شدم، اونقدر دویدم که دیگه نا نداشتم...خم شدم دستمو روی زانوهام گذاشتم ،نفس نفس میزدم وباید از رودخونه عبور میکردم ،روخونه ای که فقط یه پل چوبی داشت ،اون هم بالاتر،نزدیک ایل خودمون....به لباسهام نگاه کردم خانجون وزنعمو بهترینها رو تنم کرده بودن، اونم با اشک وبه یاد پدر ومادرم....

آب رودخونه تیز بود ،درسته اراز میگفت الان اب سطحش کمه ورودخونه خروشان نیست، اما برای منی که جثه ریزی داشتم این آب خیلی بود...دستمال خانخون رو دور مچ دستم محکم بستم ،دستمال سرم رو هم روش انداختم ومحکمتر گره زدم...به رودخونه زدم حتی اگه نمیتونستم عبور کنم هم بهتر از موندن اینجا و زجر کشیدن خانواده ام بود، خانواده ای که جونم واسشون میرفت جونشون واسم میرفت...روی هوا بوسه ای فرستادم وسپردمش به باد، بلکه برسونه به تک تک صورتهایی که شاید دیگه هرگز نتونم ببینم...اشکهامو پس زدم وقدمهامو توی رودخونه سرعت بخشیدم....

سنگها زیر پاهام لیز بود وبه سختی جلو میرفتم ،وسط رودخونه که رسیدم زیر پاهام خالی شد وبا سر پرت شدم توی آب،آراز هیچ وقت اجازه شنا به من نمیداد میگفت: 

رودخونه در رفت وامده ،لباست بالا میره خوش ندارم ،اما بهرود علاقه خاصی به شنا داشت حتی توی هوای سرد هم باید حتما شنا میکرد، گاهی به دور از چشم بقیه منو میاورد برای شنا....به سختی در مسیر آب شنا کردم و خودمو به اونور رودخونه رسوندم ،آب هم سر لج داشت ودست وپاهامو گم کرده بودم ،اما حرفهای بهرود بود که توی گوشم میپیچید واز خفه شدنم جلوگیری میکرد....هوا سرد شده بود وخیس آب به راهم ادامه دادم....به جلو میرفتم وهمه حواسم به اطرافم بود که ناگهان دیدم،محاصره شدم وباید آخرین تلاشم رو میکردم ،دلم میخواست اراز بود حامین بود خانجون وبقیه داداشام بودن ،اما تنها بودم توی دل تاریکی این صحرای پر گرگ....بی توجه به زوزه ها شروع کردم دویدن،یکیشون دامن لباسم رو به دندون گرفت ومیکشید ،اما میدویدم و جون گرفتم از یاد خانواده ای که منتظرم بودن، اما گرگها کجا ومن کجا....دامن لباسم تکه تکه شد وزمین افتادم ،گرگها با نشون دادن دندونهای براقشون توی این تاریکی میخواستن بهم ثابت کنن آخر دنیا همینجاست ،تک وتنها واین ور رودخونه که هیچ کس از ایل ما حتی گذر هم نمیکنه...

با تیر کشیدن پام جیغم به هوا رفت ،داد میزدم وهر چی جمع تر میشدم ،بیشتر حریص تر میشدن ،دیگه نایی برای گریه نداشتم وصدام خفه شده بود، توی گلویی که خشک شده بود از التماسی که به جایی نمیرسید....با صدای شلیک گلوله یکی از گرگها که میخواست چنگ بزنه به گلوم، افتاد روی شکمم...

درد داشتم وبه خودم میپیچیدم،همه جای بدنم زخم بود وبیحال فقط ناله میکردم...پلکهام روی هم رفت و دیگه هیچی متوجه نشدم..

با درد بدی توی کمرم چشم باز کردم....

زنی بالای سرم نشسته بود داشت گریه میکرد وصورتش پوشیده بود ،میون زمزمه هاش میشنیدم که میگفت چرا اومدی؟چرا بعد این همه سال پا به ایل گذاشتی؟مگه خبر نداری نمیتونی اینجا دووم بیاری؟؟من نمیتونم شاهد نابودی تو باشم، منم مادرم،منم ضعیفم ،برو برای همیشه فقط برو،راضی نباش باز هم بشکنم، من به دوری تو راضی ام تو هم راضی باش...

سرم درد میکرد وناله کردم که فوری دستشو برداشت از روی صورتش...لباش به خنده کش اومد وگفت:خوبی دخترجان؟...فقط تونستم پلک بزنم...دهنم تلخ بود وگلوم خشک...

اروم بلندم کرد با دستاش صورتمو شست و دایه رو‌صدا زد...

دایه رو قبلا دیده بودم وبا یه کاسه سوپ اومد...دایه کنار وایساد که اون زن که فهمیدم اسمش ایلداس گفت:مراقب باش کسی نباید این دختر رو ببینه...دایه اشک میریخت وگفت:کار خدا رو ببین،چه بی عیب ونقص...

ایلدا با تشر اشاره ای به من کرد که دایه فوری بیرون زد...اینجا ایل دشمن بود وچرا همه یجوری ان؟چرا با دیدن من گریه میکنن؟؟؟

خان وارد چادر شد که ایلدا گفت:بزار بمونه تازه چشم باز کرده اونم با ناله و درد...

خان گوشه ای نشست، اما به‌من نگاه نمیکرد وگفت: کمکش کن لباس عوض کنه،نمیتونه بمونه باید بره...

ایلدا با قاشق چوبی سوپ توی دهنم ریخت وگفت:تا حالش خوب نشه نمیزارم احدی بهش نزدیک بشه...انگشت اشارشو رو‌به خان بالا گرفت:نمیذارم، اینبار دیگه سکوت نمیکنم، یه بار لال شدم برای تمام عمرم بسه،مگه نمیبینی رنگ به صورتش نمونده؟اگه دیشب دانیار به موقع نرسیده بود...زبونشو گاز گرفت و دوباره شروع به گریه کرد....

خان دستشو روی زانوش گذاشت:شنیدم میخواستن تو رو بدن به اون میرزا درسته؟؟

با تکون سرم گفتم آره....

تسبیح دستش بود ودونه دونه رد میکرد وگفت:عموت همچین کاری میخواست بکنه درسته؟؟

شرمنده سرمو پایین انداختم که ایلدا با دست به صورت خودش زد:چی میگی مرد؟؟




✾࿐༅🍃🌹🍃

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

#سرگذشت 


#برشی_از_یک_زندگی

#آساره

#قسمت_ششم



این دختر به سن نوه های میرزاست شاید هم‌کوچیکتر...

ابروهای خان پیوسته به هم بودن وبلند شد:هرچی لازم داره واسش بذار،به حالش رسیدگی کن که بعداز ظهر باید راه بیفته...

خواست بیرون بزنه که ایلدا گفت:نمیذارم بره، خودمم جوابگو هستم...

خان جوری نگاهش کرد که ایلدا دست و پاش روی زمین بی حس شد ...

خان که رفت ایلدا هم توی خودش غرق شد...

زن مهربونی بود از همون لحظه اول که دیدمش انگار سالهاست که میشناسمش،به دلم نشسته بود واروم گفتم:من از ایل پایین اومدم ،موندن من اونم اینجا برای شما دردسر درست میکنه ،راضی نباشید که شرمسار شما وخانواده شما باشم...

ایلدا چهره ش پر غم بود وپیشونی بسته ام رو نوازش کرد:کاش میموندی،دیشب هر چقدر تلخ اما بعد از سالها تونستم نفسی اسوده بکشم...صندوقچه گوشه چادر رو باز کرد وچارقدی رو پهن کرد، لباسهایی که درمیاورد دونه دونه بو میکشید وبه سینه ش میفشرد، بعد با اشک روی هم چید و بقچه مانند گره زد چارقد رو...

با قاشق سوپ رو تا آخر توی دهانم میریخت وکاسه خالی رو کنار زد آروم گفت:باید با دانیار بری،دانیار برادرزاده خان و پسرمورد اعتمادیه،تو باید از این به بعد با اون زندگی کنی ....مدام چنگ میزد به گلوش تا بتونه حرف بزنه، اما توی حرفش پریدم وگفتم:نه من باید برم ،معلوم نیست میرزا چه به حال وروز خانواده ام اورده ،من کس وکار دارم، خانجونم اجازه نمیده جایی جز پیش خودش باشم، تازه آراز بفهمه با پسری حرف زدم خون به پا میکنه....

ایلدا میون گریه هاش لبخند زد:اینهمه هواتو دارن؟؟

با ذوق از یاداوری خانواده ام خندیدم:خیلی دوستم دارن ،حتی زنعموم از بچگی رو زبونم گذاشته دا صداش کنم، وقتی میگم زنعمو اخم میکنه میگه تو دختر منی...

ایلدا پر غم صورتمو بین دستاش میگیره:خانجونت هم دوستت داره؟

بین دستاش میخندم وتند تند سرمو تکون میدم که خودشو جلو میکشه وسرمو میذاره روی سینه ش، با غم به زبون محلی شروع میکنه خوندن وگریه کردن....

دایه وارد چادر میشه چشماش سرخه ومیگه:ایلدا منتظرن...

ایلدا با شنیدن این حرف دستی به صورتم میکشه:باید بری...

ایلدا با شنیدن این حرف دستی به صورتم کشید:باید بری...لباس هامو در میاورد ومن از خجالت توی خودم جمع میشدم چشمامو بستم که نبینم...به جای جای بدنم دست کشید وگرگها رو لعنت میکرد، دونه دونه زخم هامو بوسید وبدنم از اشکهاش خیس میشد....لباسهای دخترونه ای تنم کرد که از پارچشون معلوم بود قدیمی هستن...بقچه رو داد دست دایه:ببرش دیگه طاقت رفتنشو ندارم ببرششش....شروع کرد گریه ودایه بدتر از ایلدا بود حالش...نمیفهمیدم چرا گریه میکنه...دایه دستمو گرفت که مکث کردم وسمت ایلدا رفتم...سرشو روی زانوهاش گذاشته بود با دستام تکونش دادم که سر بلند کرد اروم گفتم:درسته خان کمکم نکرد اما همینکه شما در حقم مهربونی کردین ،همینکه از چنگ گرگها نجاتم دادین واینجوری شب تا صبح بالای سرم بودین ازتون ممنونم، به خونه که رسیدم به برادرهام میگم ،اونا هیچ لطفی رو بی جواب نمیذارن....

ایلدا به هق هق افتاد، کشیدم سمت خودش که سرم به سینش خورد وداد زد:نمیذارم ببرینش،دیگه نمیذارم حالا که اومده ودیدمش دیگه نمیتونممم،به من میگه جبران میکنم، میگه به برادرهام میگم،به کی بگم دیگه طاقت دوری ندارم ،بسههه دیگه نمیکشممم...

دایه با گریه بیرون رفت که ایلدا بقچه روی زمین رو پرت کرد گوشه ای،صورتمو با دستاش گرفت:تو مال منی،تو اولاد منی،تو فقط باید کنار من قد بکشی،فهمیدی؟؟

با تعجب به چشمای سرخش نگاه میکردم که سرمو به سینش چسبوند وشروع کرد بوسیدنم، انگار حالش خوب نبود ،منو میدید وکس دیگه ای به چشماش میومدم،نمیدونستم چی میگه...

خان گوشه چادر رو کنار زد وداخل شد...کنارمون روی زمین نشست ،دست ایلدا رو گرفت که ایلدا زد زیر دستش منو محکم تر به خودش چسبوند وگفت:خودت حرف بزن ،من نمیذارم بره،این همه سال گذشت دیگه نمیذارم دور بمونه، هر کی هر دردی داره دیگه به ما ربطی نداره، ما هم درد کشیدیم، دوری وفرق دیدیم اما حالا که برگشته دیگه راه رفتنی نمونده،یا خودت حلش کن یا دانیار رو میفرستم سراغ برادرم....جوری منو چسبیده بود که انگار میخواستن منو بدزدن از دستش...خان پشت به متکا نشست وگفت:حل نمیشه،گذر زمان حلش نمیکنه، هم من میدونم وهم تو،قرار شد بگذری تا آسوده باشه ،اما حالا داری زیر حرفت میزنی واین کارت به جون بچه ات صدمه میزنه،اگه به حرف باشه، حرف زدم ومیزنم، من حتی به مراسم اولاد خودمم نرفتم ،تو که خوب میدونی از چه دردی حرف میزنم زن،از برادرت نگو،از قدرت طایفه ات نگو ،چون خوب میدونی یه سری چیزها از دست ما خارجه،بذار با دانیار بره، به دانیار که اعتماد داری؟

ایلدا با چشمای اشکیش زل زد به خان:چکار کنم که کنار خودم حفظش کنم؟که اسیب نبینه؟؟




ادامه دارد....




✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

 

✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾

دارم میخونم چرا نصفه گذاشتی اینجوری مزه داستان میره یا نذار یا همه رو کامل کن 😩

💕هُوَ رَبُّ المُستَحیل و أنت تبكي عَلَي المُمكن ,او خداوند ناممکن هاست،در حالی که تو بر ممکن ها گریه میکنی...💕
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز