اون قضیه اش جداست باهاش ازدواج نکردم نامزد بودیم
قرار بود عقد کنیم
بهش خیلی امیدوار بودم
تو دنیا ب اون ادم فقط خوشبین بودم و در کنارش همه جوره حس ارامش و امنیت داشتم
چند ماه نامزد بودیم
و قرار بود عقد کنیم ک یهو همه چی بهم خورد
اون ادم بزرگترین ضربه رو بعد طلاقم بهم زد
و له شدم
هنوزم
دارم عذاب میکشم
الان هشت ماه ازش گذشته و فراموشش کردم چ بی حس شدم
این خواستگار الانم
یک سال بعد طلاقم باهاش اشنا شدم ینی سه سال پیش
البته چهارسال پیش
عاشقم هست بنا ب دلایلی ازش دور شدم و نامزد کردم
اما با تموم این شرایطم باز دوسم داره
کلملا همو میشناسیم و
میگه من ب هیچوجه
عقب نمیکشم
امادیگه از زندگی کردن میترسم
بابام میگه پسر خوبی هست
خیلی دوست داره
بابت دخترمم ب بابام گفته روچشام نگهش میدارم
حتی شده همه جوره امضا میدم
ک پایبند عهدو پیمانم هستم
اما چیکار کنم
ترس دارم داغونم