من ی بار ازدواج ناموفق توی سن کم داشتم پونزده سالم بود ی ازدواج سنتی چرت
بعد هیجده سالم ک شد با پسر همسایمون دوست شدم تا الان پسره واقعا قصدش خواستن بودو بارها اومد خواستگاری اما هر بار بابام ردش کرد اخرین باریم ک اومد خواستگاری ماه پیش بود ک سر مهریه بحث شد بابام گفت نمیدم
پدرم ازم خواست فراموشش کنم منم گفتم باشه
چن روز پیش فهمیدم اون دورانی ک باهم بودیم با دو نفر چت کرده و من اینو خیانت دیدم
بهش گفتم اگ ذره ای بهت حس داشتم الان ندارم دروغ گفتم عکس اسکرین پیاماشو براش فرستادم
وارد اینستاش شدم پیامارو از اونجا دیدم
بعد الان ی پیشنهادی داده
برگشت گفت چهار ساله باهاتم یکبار ازت هیچ درخواستی نداشتم میل داشتم ب همه چی اما بهت دست نزدم گفت گاهی اوقات بهم فشار میومد مجبور بودم اونکارارو کنم و قسم خورد ب خاک برادرش فقط در حد چت بوده و جرات نکرده بره باهاشون بیرونو بره سر اصل مطلب
بهم گفت ک من بارها اومدم خواستگاریت خواستم زنم بشی اما بابات ی بار سر مهریه رد کرد ی بار سر تحصیل من ی بار سر کار ی بار اخلاق بابامو بهونه کرد گفت من عاشقتم تا عید خونه میگیرم وسیله میگیرم بیا سر خونه زندگی بریم عقد کنیم تموم شه این داستان گفت صبح سر کوچم تا صبح فکراتو بکن