ی آبجی شوهر دادیم ک الهی هیچوقت اون روز وجود نداشت
کل زندگی هممونو بهم ریخته
این خاهر من 5 تا بچه آورده، ب جز بچه اول، 4 تا دیگه همه پشت سر هم
بچه اول دختره، 14 سالشه، بزرگ شده از پس خودش برمیاد
و دوم ک امسال کلاس اول هس
کلا با ما زندگی میکنن این دو تا
اون 3 تا دیگه هم 2تاشون در رفت و آمدن ی سره خونمون
2 تا ثابت پیش آبجیم هس، ک آبجیم همش میناله اذیتم میکنن
وضعیت مالی آبجیم هم افتضاح هس، خرج خونشو ما میدیم
هر چی واسه خونه خودمون میخریم، واسه اونا هم میخریم
شوهرش زندان هس
تا خرداد سال بعد
(بارها گفتم طلاق بگیر، این شوهرت بدرد زندگی نمیخوره، حتی ی تلویزیون تو خونشون ندارن، اما حرف گوش نمیده)
پسر کلاس اولیش ک با ما زندگی میکنه، همش با من هس
انگار بچه خودمه
منم خیلی دوسش دارم
از ی بچه ک با مادر و پدرش هس، بیشتر بهش توجه میکنم و همه چی براش تامین میکنم، فقط چون احساس کمبود نداشته باشه
اما خیلی لوس بار اومده
از طرفی هم درساشو انجام نمیده و ی سره اعصاب خوردی دارم باهاش
تموم وقتم واسه این بچس
هیچی از زندگی خودم نمیفهمم
من 30 سالمه، رلم میخاد بیاد خاستگاری، اما میگه نمیذارم ازدواج کنی
اگه ازدواج کنی من میمیرم
آبجیم میگه ازدواج کردی با خودش ببر
بابام میگه بده بره خونشون، خودتو با بچه مردم دیوونه کردی
اما آبجیم پرو بازی در میاره و واسه بچش وقت نمیذاره
الان مدرسش هم سر کوچه خونه مامانم هس
من واقعا دلم میخاد ازدواج کنم
باز ی دلم میگه صب کنم، تا خرداد هم این بچه درسش تموم بشه، هم باباش بیاد
اما میترسم تهش آبجیم نخاد ببرتش و این بچه بیشتر آسیب ببینه
بهرحال من ازدواج کنم، اول زندگی نمیتونم بچه یکی دیگرو ببرم
حتی اگه شوهرم چیزی نگه، من خودم دلم نمیخاد این اتفاق بیفته