من یک برادری داشتم بچه فقط پنج روزه بود اسمشو رضا گذاشتیم به دلیل اشتباه پرستار گلوی برادرم پاره شد 😭من اون موقع بچه بودم خیلی متوجه غمش نبودم
مادرم افسردگی گرفت و اما سال بعدش باردار شد و برادرم سالم به دنیا اومد
مادرم نذرش کرده بود
چند سال بعدش خواب برادرم رضا رو دیدم
قربونش برم چه چهره قشنگ و آرومی داشت
ورودی یک باغ دیدمش بهم گفت فلانی منو میشناسی ؟ اشکم جاری شد
گفتم رضا ؟ خودتی ؟
یکم باهم حرف زدیم بهم گفت زیاد سر به سر مامان نذار و اذیتش نکن
اون موقع که نوجوان بودم با کارام خیلی مادرم رو اذیت میکردم
همین باعث شد باور داشته باشم برادرم ما رو میبینه و برای برادر سوم تعریف کردم