چندشب پیشا پاگشا خونه عمه پدرشوهرم دعوت بودیم ک همون روزش زنگ زدن گفتن،منم همون شب نوبت دکترم بود و خانواده شوهرمم میدونستن
من با اون خانواده واقعا دلم هیچجوره صاف نمیشه ب جز این ک دوسه بار از حرفاشون تیکه هایی ب خودم شنیدم،ی بار هم با مادرم بحث کردن...(همه میگن اخلاقش اونجوریه)ولی من نظرم اینه ک مجبور نیستم باهاش بسازم!
خلاصه ک ب شوهرم گفتم بگو نیستیم،گفت گفتم!ولی گفتن ی روز دیگ برین دکتر،خلاصه ظهرمادرشوهرم زنگ زد بهم ک بخاطرما بیا،گفتم نه سلامتیم واجب تره گفت بعد دکترت بخاطر ما بیا بازم گفتم نه انقدر گفت ک گفتم قول نمیدم!
ما رفتیم دکتر تو راه برگشت مادرشوهرمچندبار از اونجا زنگ زد ب شوهرم کی میاین منتظریم،منمنااااراحت،حالمم خوب نبود
شوهرم منو گذاشت خونه و بخاطر خانوادش بلندشد رفت،منم بهش پیام دادم ک🍑ون مامانتم میخ*اره همیشه قصد داره بین ما دعوا بندازه(میدونم حرفم زشت بود دست خودم نبود)
شب برگشت انقدر سرش داد زدم دیدم هیچی نمیگه،ظرفا در اتاق هارو میکوبیدم ب هم،یهو مادر پدرش اومدن پایین!
درصورتی ک اینا هفته ای ی بار دعوا دارن من ی بار نمیرم طبقه بالا بگم چیشده؟
اومد گفت چرا دعوا میکنید و سر چیه و فلان شوهرمم گفت سرررر تووو،انقدر زنگزدی ک زنمگفت ک🍑ن مامانت میخ*اره
من مردم از خجالت،بعد دوروز هنوزم تو فکرمه،چیکارکنم؟اشتباهمو پذیرفتم شما دیگه بی احترامی نکنید تروخدا🥲