سلام،از صبح بیرون کار داشتیم،عصر رسیدیم،اولین بار تو عمرم اول خودم نشستم پای سفره،با خودم گفتم حالا بچه هم همینطور بشینه غذاشو بخوره،فردا که کلی لباس داره بشورم عیبی نداره این یکی هم که تنشه روش
من نشستم شروع کردم به کشیدن برا هممون،اولین لقمه رو گذاشتم تو دهنم،نگو شوهرم داشته لباس بچه رو عوض میکرده«فقط پیرهنشو عوض کرد»،بعد با منت و اخم و بداخلاقی گفت الان من نباید به فکر عوض کردن لباس این بچه باشم
گفتم یعنی چی؟گفت یعنی همین که گفتم،گفتم پس کی عوض کنه؟بابای بابای من؟بچه توعه،مال توعه،فامیلیش از توعه
بعد لباس عوض کردنش تو نباید به فکرش باشی؟وظیفه منه؟
بعدم غذا میدادم به بچم گفتم الان من نباید به فکر غذا دادن این بچه باشم «الکی گفتما همیشه خودم میدم ولی خواستم بفهمه حرفش چقدر بد بوده»
انقدر بدم اومده از حرفش که خدا میدونه
یعنی چییییییی؟
یه بار تحمل نکرد اول من بشینم پای غذا؟
چشمش دنبال من بوده که نشستم پای سفره؟
زورش اومده؟گفته الان من باید راحت نشسته باشم بخورم فقط
راحتی حق منه،،،،،،لباس عوض کردنش وظیفه مادرشه؟
آه خدای من،باورم نمیشه،یعنی این همه زحمتی که دارم میکشم توی این خونه شده وظیفم؟و فقط اگه یه بار بخوام اول برای خودم باشم با بداخلاقی رو به رو میشم؟نکنه بچمم بزرگ شد زندگی کردنو حق من ندونه
یعنی همیشه من باید از خودم بگذرم؟