من دو ساله نیمه که با یه پسرم که همو میخوایم قصدمون جدی و خانواده ها میدونن.
اینو از اولش بگم که مامانم چون اهله یه قومیتی هست که دخترا زود ازدواج میکنند هر راهی میزنه سریع ازدواج کنم با همین پسره و از پسره ام خوشش میومد و میگفت پسره خوبیه.
من دیشب خونمون کسی نبود حاله روحیم بد بود بهم گفت برات یه خورده خوراکی میخرم میارم روحیت عوض شه منم گفتم باشه خلاصه جلوی در همیشه بهم میداد و میرفت این سریم داشت میداد که بره پدرو مادرم دیدن اینو بگم که مامانم میدونست من گه گداری جلوی درمون چیزی ازش میگیرم چون زیاد بیرون نمیریم.مامانمم حتی یه دفعه نگفت مشکل داره و اونم لبخند میزد حالا دیشب جلوی بابام برگشته میگه خراب آوردیش خونه؟تازه من میگفتم مثل همیشه داشت چیزی میداد گفت دروغ نگو پسره رو آورده بودی خونه😐همیشه میاری هعی به بابام میگفت این آبرو برات نذاشته صبحم رفته مامانه اونو کشونده آورده که جدیش کنید وگرنه ما یه بلایی سره پسرتون میارین😭 چیکار کنم مامانه پسره هم نمیگفت نمیایم میگفت به وقتش و انگار رغبت ندارن الان بیان البته این حرفه خیلی وقت پیش بود