یه چیزی بگم؟
تنها زندگی میکرد و خیلی تنها بود شبا تا خود صبح زل میزدم به انلاین بودنش ک هروقت اف شدم بعد بخوابم ن مطمئن شم خوابیده
از هر راهی ک بگی میرفتم فقط خبرشو برام بیارن ک خوبه
چون تنها زندگی میکرد اکثرا حوصله غذا درست کردن نداشت براش غذا درست میکردم پک میکردم میفرستادم
از مادرش بیشتر حواسم بهش بود
اینا تمام برای وقتیه ک کات کردیم و دیگ کنارم نبود
و کات کردنش درست بعد از فوت شدن یکی از عزیزترین های زندگیم بود
ولی باتمام اینا راضیم به رضای خدا و حکمت خدارو دیدم با اینکه ثانیه به ثانیه این دوسالو من زجر کشیدم گریه کردم باخودم حرف زدم و راه رفتم