وقتی یاد گرفتم که زندگی انقدر کوتاهه که فرصتی برای حرص خوردن ندارم
وقتی یاد گرفتم نمیتونم کسی رو تغییر بدم و یا باید با همه کاستی هاش بپذیرمش یا مسیر خودمو تغییر بدم
وقتی یاد گرفتم که ادم در نهایت فقط خودشو داره و وابستگیمو به دیگران کم کردم
وقتی یاد گرفتم همیشه اوضاع بر وفق مراد نیست و زندگی یک روز برای منه و روز دیگه علیه من
خلاصه که این روزا به درک و شعوری فرای تصور رسیدم از زندگی
از دنیا
از بودن
از موندن
از مادری کردن
از همسر بودن
و خدا رو شکر که با یه دنیا خواسته نرسیده و حسرت و آه نمی میرم
مت سطح توقعم از دنیا خیلی پایین اومده
این خوبه یا بد نمی دونم
اما من به ارامش رسیدم
درست بعد از چهل سالگی
نی دونم که شاید توی دلت بگی خب به ما چه
اما شاید یکی هم پیدا بشه که داره غصه میخوره از کار دنیا و شاید با تجربه من یه کمی آرامش پیدا کنه