اول بگم ک منو شوهرم فامیلیم و خواهرشوهرم مخالف ازدواج منو شوهرم بود
خلاصه شوهرم یه پسرعموی خیلی چاق داره ک پسره ازم چهارسال کوچیکه وقتی بچه بود من نگهش میداشتم
بابای این پسره از بچگی منو دوست داشت عین دخترش منو ناز و نوازش میکرد
امشب همه جمع خونه ما بودن حرف از ازدچاج منو شوهرم شد خواهرشوهرم داغ دلش تازه شد..مادرشوهرم هی میگفت فامیلای ما دوست دارن و پدرشوهرت از بچگی میگفت اینو عروس خودم میکنم یهو خواهرشوهرم برگشت گفت عموم (همون بابای پسرچاق و یکم از این ساده های خنگه) میگفت فلانی رو بنظرتون میدن به پسرم
اینو گفت و خودشون هر هر خندیدن بعد من برگشتم گفتم اعع حیف شد از دستشون رفتم پس میگم دخترتو عروس خودش بکن تپلم هست بهم میان( دختر خواهرشوهرم)
خواهرشوهرم و مادرشوهرم بهم پریدن ک چرا این حرفو میزنی گفتم اگه پسر خوبی نیست تو چرا بهم گفتی گفت تو الان شوهر داری کی میاد تورو بگیره ما خیلی از حرفت ناراحت شدیم منم گفتم من قسم میخورم ک عموت همچین حرفی نزده تو خواستی تخریبم کنی ک ینی خواستگارت همین پسره بود...بعد شوهرمم از اونور گفت اره عموم میدونه از پسرش بزرگی اون موقع هرروز بهم سفارش میکرد فلانی دختر خیلی خوبیه حواست بهش باشه از دستش نده منم حواسم بهت نبود بعد عموم بهت فکرکردم و بهت پیشنهاد دوستی دادم
بعد خواهرشوهرم شام گذاشتیم نخورد میوه گذاشتیم نخورد چایی دادم برنداشت میوه گذاشتم جلوش دست نخورده موند و بدون خدافظی از من رفتن
خواهرشوهرم زودتر رفت مادرشوهرمو ما رسوندیم تو ماشین گفت اصلا حرف قشنگی نزدی دلشو شکوندی شوهرم گفت خوب کاری کرد گفت وقتی اون راحت دل میشکنه و منم از حرفش ناراحت کرد حقش بود
بنظرتون اشتباه کردم؟