من تو خونه ی بابام بیشتر اذیت شدم تا شوهرم
شوهرم کارمند است و حقوق بالایی نداره ولی نمیاد بگه سرم کلاه گذاشتن
ولی از همون کوچیکی پدرم هر روز می گفت سرم کلاه گذاشتن
با اینکه پدرم خیلی پولدار بود ولی من همیشه احساس بدبختی می کردم مثلا پدرم می گفت اگه فلانی کلاه من را برنداشته بود نصف تهران مال ما بود یا فلان برج زعفرانیه را داشتیم
پدرم می گفت
مادرم هم باز جلوی همه از خاطرات ورشکستگی پدرم می گفت و من یک کودک ناشاد غمگین شده بودم.
با اینکه فقیر نبودیم
ولی تو بچگی درک نمی کردم احساس بدبختی بیچارگی می کردم