خانما دوسال پیش بخاطر بحث شوهرم با خانواده خواهرم قطع رابطه شدیم. ناگفته نماند ک همسرم مقصر بود. ولی خب اوناهم زیاد حرف زدن و ما گردن کج کردیم. من ک واقعا هیچ کجای این بحث نبودم.
این دوساله اکثر جاها بخاطر حضور اونا نرفتم. حتی خونه بابام روز سال تحویل نرفتم ک اونا راحت باشن. روزای بعدش میرفتم
حالا یکی دیگ از شوهرخواهرام چشمشو عمل کرده بود خیلی ب گردنمون حق داشت. من یک هفته صبرکردم اونا برن ک بعد ما بریم یوقت یهو بهم نخوریم.
من چون شاغلم امشب ک دیگ تعطیل بودیم گفتم بریم
تا رسیدیم شاید ی ربع هم نشد باورکنین من حتی آب یا چای هم نخورده بودم. دوتا مرغ برده بودیم همراهمون.
خلاصه ی ربع نشده بود دخترخواهرم بهم گفت خاله اینا پیام دادن ک میخایم بیایم! )اون خواهرم ک من باهاش قهرم(
من بهش گفتم بهشون بگو ما اینجاییم دیدم انگار دوس نداشت بگه
راستش دلم میخاست آشتی کنیم. گفتم بمونم دیگ بدتر از بحث دوسال پیش ک نمیشد
حالا اگر میفهمیدن ماهستیم و میومدن هم ک دیگ اطلاع داشتن
بعد دوسه دقیقه دیدم باز دخترخواهرم صدام زد گفت خاله اینا گفتن حرکت کردیم!! خیلی دلم شکست. واضحا داشت بهم میگفت ک شما برید. بخدا حتی اب هم هنوز نخورده بودم.
پاشدیم ک بریم. دیدم خواهرم و دخترش خییییلی سرد تعارف زدن ک اگ شوهرت میخاد بره. تو میخای بمون
من ک دل خوشی از شوهرم ندارم ولی چطور میشه خب.