شبش رفتیم بام کلی برام گیتار زد خوند گریه کرد چون حالم بد بود قرار بود برم بستری شم دکتر جوابم کرده بود یه روز بیشتر زنده نبودم اینو به شوهرم نگفته بودم تا دکتر گفت...اما معجزه شد دکتر بستریم نکرد داروهای قوی تر بهم داد چقدر تو خیابون دوتایی دوییدیم وسط ماشینا از خوشحالی شوهرم دور خودش میچرخید:) (اون موقع ها هنوز ازدواج نکرده بودیم. دوست نبودیم از قدیما بهم علاقمند بود زمانی که اینطور شدم دیگه تقریبا منم بهش علاقمند شدم) چقدر تو ماشین آهنگ گذاشتیم با صدای بلند خوندیم.به همین مناسبت امشب میخوایم دوتایی مثل اون موقع باهم باشیم شام بریم بیرون همون ساندویچی که اسمشو گذاشته بودیم ساندویچ کثیف. چه زود گذشت :)))