خلاصه. یکم میگذره ازین ماجرا که یروز بعد از ظهره زن عموم و عموم کنار هم خابن که یهویی هردوتا باهم بختک میگیرتشون( بعدن که از بختک درومدن تعریق کردن ک باهم بوده)زنداییم گفت یهویی بدنم قفل کرده و چشام باز شده و فلج بودم و نمیتونستم تکون بخورم و یه موجودی رو دیدم ک انگار یه چادر سیاه انداخته رو سرش و دور بر سرش هم یه حالت گرد سیاه داره و از سیاهیه خالصع ومیگفت دیده ک این موجود افتاده رو عموم( و انگشتشو اوورده. فشار داده تو قفسه سینه زن عموم) خلاصه گفت اینقد فشار روم بوده ک گفتم الانه میمیرم
میگفت ازون موجود احساس کینه و نفرتو حال خرابی گرفتم ک از هیچکس نگرفتم
گفت یهویی از خاب پریدم دیدم عموتم با من پریده وفت به عموت گفتم میدونی چی دیدم... گفت عموتمفته اره منم دیدمش.....
فکر کنم بچم سقط شد
اگه ادامه میخایین. کامنت بزارید
ادامه بده
امشب که تنهام تو خونه باید بیام تو این تاپیک
من تاپیکشو چند سال پیش زدم...
کاملا واقعی بدون هیچ کم و زیادی😑
ادامشم بزار تا اینجا ک نترسیدم
فق لایک کن ک تاپیکو گم نکنم
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز