شوهرم نمی تونم اصن باهاش حرف بزنم همش بیرونه یا مشغول اینور اونورهه یا باخانوادشه یا سرکاره میاد خسته میخوابه وقتی میرم نزدیکش داد و بیداد که منو بزار تنها یکم خلوت کنم بهش میگم بزار باهات درد دل کنم بم میگه من راضیم بری با مادرت درد دل کنی ی بارم گذاشت من با دوستش درد کنم بهم میگه من بهت و دوستم اعتماد دارم
منم با دوستش درد دل کردم و بعد کم کم متوجه شدم که نه این آقا نباید باهاش حرف بزنم نامحرمه آخر گرفتم بلاکش کردم که چند دفعه بهم گفت چرا باهاش حرف نمی زنی
اما غرض از یکبار محبت دیدن از شوهرم وقتیم شروع میکنم منو حتی میزنه تهدید میکنه به طلاق و خیلی چیزا بشدت هم سرده خیلی التماسش میکنم برا محبت اما هیچ تاثیری نداره و میاد منو هم در حد کتک دعوا میکنه
نمی تونم به خانوادم بگم اگه بگم خیلی مشکلاتم بدتر بدتر میشه هیچ پولی هم ندارم هیچ
مادرمم نمی تونم بهش بگم
اومدم اینجا کمی درد دل کنم آخه شوهرم خوابه و دلم بجور گرفته بود گفتم بیام درد دل کنم باتون
ترسم ازش اینکه اگه ی حرف بزنم چشاش قرمزززز میکنه و کاری میکنه که اشهدمو بگم
دلم نمیخواهد مادرم بفهمه خیلی ناراحت میشه