منو خواهرم قرار بود دیشب بریم خونه ی بابام.یعنی زنگ زدم خواهرم گفت من شوهرم فردا نیست.امشب میریم.منم نمیتونستم برم.دیگه گفتم شما برید.خبر دار شدم که نرفتن.
دامادمون ی کاری داشت ی وسیله ش پیش یکی از اقوام همسرم مونده بود،میخواست بدونه کی میتونه تحویل بگیره.بعد گفت راستی بیا ما میخوایم بریم خونه ی بابات،توام ۲۰ دقیقه دیگه بیا باهم بریم.منم گفتم باشه.به خواهرم زنگ زدم ۲ بار گوشی ش دلخل ماشین جا گذاشته بود دوباره ب داماد زنگ زدم که گوشی رو بده خواهرم.و به خواهرم گفتم میخوای بری خونه بابا منم میام.گفت ما اومدیم گردش.گفتم خوب اومدی خونه ت بهم خبر بده که بیام و بریم.من تنها خونه بابام نمیرم چون از من خوشش نمیاد و سوال پیچم میکنه.
ولی با این خواهرم جون جونی هستن.
۴ ساعت گذشته ولی خواهرم خبر نگرفته شما جای من بودین با این خواهر چه طوری برخورد میکردین.اعصابم خورد شد چقد گوشیمو چک کردم شاید زنگ زده من متوجه نشدم.حتی نتونستم بخواب یا دوش بگیرم.لعنت به بی کسی