مادر و پدر بابام آدما بدی آن و ما باهاشون قطع رابطه بودیم ولی به اصرار بابام رفتم و هی بهم متلک انداختن و اعصابم رو بهم ریختن یعنی رسما حالم بدتر شد
آخه یکی نیست بگه تو که اینارو میشناختی میموندی کنار نامزدت دیگه
امروز بعداز ظهر گریم گرفته بود رفتم تو اتاق داشتم گریه میکردم نامزدم زنگ زد مجبور شدم جواب بدم متوجه شد گریه میکنم مجبور شدم بگم چی شده گفت زود برگرد وگرنه خودم میام دنبالت
وگرنه باید تا فردا عصر تحملشون میکردم...