شوهرم هر پنج شنبه بهم میگه برو خونه مامانت اینا ک با رفیقام بشینم اگه نرم دعوا و بحثه تا چن روز دیروز ظهر پنج شنبه رفتم خونه مامانم اینا چون قرار بود یکی از دوستاش از راه دور بیاد خلاصه شب خونه مامانم اینا موندم قرار بود ظهر بیاد دنبالم ک بهانه اورد رفیقم خوابه نمیشه بیدارش کنم درصورتی ک قبلش بهم گفت دارم میام خودمم حوصلم سر رفته بود خونه مامانم اینا کلافه بودم گوشی رو قطع کردم چن بار زنگ زد گفت دم در خونه مامانت اینام بیا تا بریم با عصبانیت منم گفتم مگه رفیقت خواب نیست صداشو برد بالا منم گفتم نمیام تو هم برو رفیق بازی اومدم خلاصه منو رسوند خونه
ک خواهرشوهرم زنگ زد عصبی بودم با بی حوصلگی جواب دادم ک اون گفت عهههههه خوااااابی (طلبکارانه) گفتم نه عصبی ام از دست داداشت این وسط اینم میخواست بیاد منو پذیرای خودشو بچه هاش باشم و چون اخلاقای برادرش رو میدونه و بار ها قهر بودم و یبار هم بهم زنگ نزده دیگه دلم ازش پر بود گفتم شما ها فقط روزی ک اومدین خواستگاری خانوادش بودین دیگه الان هیچ خانواده ایی نداره باهاش حرف بزنه خلاصه خدافظی کردیم