آذر سال هفتاد و هشته. داری تو خونه با هیجان به بقیه توضیح میدی تو مدرسه دوستات گفتن چند روز دیگه که سال نو میشه، چون سال دو هزاره، اگه کامپیوترت روشن باشه خراب میشه، بعضیها هم میگن منفجر میشه. گفتن هواپیما اگه تو اسمون باشه سقوط میکنه و قطارها از ریل خارج میشن. مثل اخرالزمان
مامان میگه خوب کامپیوتر رو خاموش کن از برق هم بکش. بعد هم یه کاسه بزرگ انار دون کرده میذاره رو میز. تلویزیون «داستان یک شهر» داره و تو از علی قربانزاده خوشت میاد و از مونس و لوس بازیهاش متنفری دختره ایکبیری. فکر هواپیماهای در حال سقوط و کامپیوترهای منفجر شده یادت میره. زندگی هنوز قشنگه.