2777
2789

داستان زندگیم رو براتون می نویسم 

من دو ماه هست که با این موضوع شکایت درگیرم 

هدفم هم فقط همین بود که همه بدونن شاکی ام 

از کسی که کودکی مو ازم گرفت نوجوانی مو ازم گرفت تمام دل خوشی های کل زندگی مو ازم گرفت هیچ وقت نتونستم مثل آدم زندگی کنم 

همش ترس همش دلهره همش نا امیدی 🥲🥲

خیلی‌هاتون با من همراه بودین از دو ماه قبل راجب تاپیکهام

از قبل نوشتم و یکی یکی براتون کپی پست می کنم 🧡

اولین کپی پست رو اینجا میزارم

...

من از همون بچگی از وقتی یادم میاد یه پدر بشدت بی رحم و کتک زن داشتم که همیشه فوش می داد تحقیر می کرد 

طوری که جلوی جمع هم مراعات نمی کرد و به این کارش هم افتخار می کرد 

پدرم بارها منو کتک زده فوش داده بی رحمی کرده با من 

ولی نکته اینجاست که هیچ وقت حتی یکبار ابراز پشیمونی نکرده حتی یبار یادم نمیاد منو کودکیم هم بوسیده باشه 

محبت کرده باشه

و همیشه دستور می داد جوراب بشور چای بزار جارو بزن فلان جا رو تمیز کن لباس بیار ببر 

همه چی همه کار خونه رو می گشت می پایید و با یه لحن خیلی بد می گفت که انجامش بدم

به حرف مادر و پدر و برادرو خواهر هیچ کس نمونده بود حتی همسایه و معلم منو میزد

منو می برد کار تو مزرعه اش براش کار کنم زمین داشت در آمدش خوب بود ولی بازم منو می برد اونجا و اونجام باز همون روال توهین و تحقیر و فوش و کار هم یه طرف 

نذاشت ادامه تحصیل بدم و من سوم راهنمایی بزور ترک تحصیل کردم چقدر گریه کردم 

زجه زدم خودم بعد ۳ ۴ ماه نا امیدی که دیگه باز منو مدرسه نمیزاره برم رفتم کتاب و لباس های مدرسه رو سوزوندم و نشستم کلی نگاشون کردم گریه کردم

آرزوهام جلو چشمم پر پر شدن سوختن جزغاله شدن

هیچ وقت بهم پول تو جیبی نمی داد مثل پسرا ازم کار سخت می کشید قند و روغن ۵۰ کیلویی می داد من ببرم بالا و پایین کنم 

هیچ وقت نذاشت یه آب خوش از گلوم پایین بره دیگه همه می دونستن که این چجور پدریه منو با اون تهدید می کردن حتی در سن بزرگ سالی

برام گوشی نمی خرید تنها آرزوم این بود گوشی بخرم باهاش ژست و عکس بگیرم شده بود یکی از بزرگترین حسرت هام

نخرید 

پول داشت 

همونقدر هم ظالم البته خیلی بیشتر ظالم بود دیگه پولاش در این حد نبود 😅

تا اینجاش بخونید تا مشکل اصلی رو بگم 

دیگه گفتم قشنگ آشنا بشید هر چند تا وقتی از نزدیک نبینید نمی تونید قشنگ متصور بشید چجور آدمی بود 

تا سن ۱۸ سالگیم این روال ادامه داشت

...

تا اینکه بصورت سنتی قبول کردم با یکی از پسرای فامیل دور بابام (هیچ وقت همو ندیده بودیم) قبول کردم ازدواج کنم فکر می کردم خوشبخت می شم 

ولی بابام نمی ذاشت از همون روزای اول به شوهرم می گفت ماشین دستش ندی نزاری تنهایی بیرون بره من دختر اینجوری بار آوردم 

به پدرشوهرم می گفت این دیگه دختر من نیست کلفت توئه 

اگه ازش راضی نبودی فقط کافیه یه زنگ به من بزنی تا بیام ببینی چیکارش میکنم و کتکش میزنم

دقیقا با همین لحن

خیلی برام مشکل درست کرد

پدر شوهر و مادرشوهرم قند تو دلشون آب می شد 

مادرشوهرم هم با مادرشوهرش زندگی کرده بود کل عمرش و مشخص بود دل خوشی نداره هر چند که از بس من بد ذاتی ازش دیدم 

اولاش دلم میسوخت ولی الان می گم که حقش بوده 

منم باهاشون رفتم تو یه خونه می دونستم که اشتباهه ولی شوهرم تک فرزند شاید یکی از دلایلی که قبول کردم باهاش ازدواج کنم همین بود ولی فکر نمی کردم اوضاع خانوادش انقدر خراب باشه 

که ی روده راست تو شکم شون نداشته باشن 

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 


2805

تا اینکه یه روز با مادرشوهرم بحث به وجود اومد اونا هیچ وقت روی خوش بهم نشون ندادن 

پدرشوهرم طبق روال زنگ زد به بابام که بیا دخترتون جمع کن دخترت فلان فلان فلان 

بابام از من متنفر و حتی پشت گوشی هم من ذوق شو فهمیدم .اومد و یکی از عموهام هم با خودش آورد 

تا اومدن اونا صبر نکردم و از خونه زدم بیرون شوهرم هم باهام بود

چندین بار قبلا هم به پدرم زنگ زده بود کلی توهین و تحقیر و فوش بارم می کردن 

بابام می گفت باید پاهای پدرشوهرم رو ببوسی باید براش کلفتی کنی کار خونه از صفر تا صد انجام بدی مادرشوهرت یجا بشینه 

اگر نکنی حق دارن تو بکشن کتک بزنن اینارو جلوی خودشون می گفت اونام کیف می کردن

یه روز خوش نداشتم از دست شون 

همش می گفتم از اینجا بریم 

ولی شوهرم ترسو بود یا شاید دلش نمی خواست از پیش پدر و مادرش بره 

چون نمی خواست مردم بهش بگن تو تنها پسر بودی چرا پدر و مادر تو ول کردی. ؟

اون روز که به پدرم زنگ زد ما رفتین بیرون تا ۱۱ شب نیومدیم خونه

وقتی اومدیم خونه پدر شوهر و مادرشوهرم خونه نبودن و به شوهرم یکی پیام داده بود که پدرت تو بیمارستانه و شما با زنت جشن گرفتی 

شوهرم به پدرش زنگ زد گفت کجایین چی شده گفت که سکته کردم بیمارستانم ۰_۰

من همچنان در عجب که خودشون دعوا می فروشن خودشونم در کمال حیرت سکته هم می کنن 

ولی بعد ۱۵ دیقه پدرشوهرم سالم و صاف از در اومد تو 

هیچیش هم نبود 

ولی می گفتن سکته قلبی کرده

و عموی شوهرم گفته بود تقصیر زنته!

من ترسیدم به شوهرم گفتم بعد این دعوا و ماجرا که الکی هم گفتن بابات سکته کرده هر چند شوهرم چون باباش بود زیر بار نمی رفت 

ولی گفتم من الان صلاح نیست تو این خونه با اونا زیر یه سقف بمونم 

منو ببر یجایی وبعد یجا رو اجاره کن بیا دنبالم 

اونم چنان بی میل نبود 

و ما فردا رفتیم خونه ی عموی من 

اونا هم همچین زیاد خوشحال نشدن از اینکه ما گفتیم که من می خوام چند وقت اینجا بمونم تا یه خونه چیزی پیدا کنیم بریم اونجا 

منم کلی خجالت کشیدم 

پدر و مادرم به محض اینکه از خواهرم شنیدن خودم بهش گفتم کجام 

هزار تا زنگ زدن گه بیا اینجا خونه اونا نمون 

ولی من جرعت نمی کردم

میدونستم چی در انتظارمه 

کلی خجالت می کشیدم به روی اینو اون بیارم 

زن عموم هم میدونست اونا چجور پدر و مادری آن وای می گفت جای بچه پیش پدر و مادرش 

منم رفتم 

دیگه نخواستم بیشتر از این تحقیر بشم مزاحم کسی بشم

رفتم خونه بابام اونجا چون گفته بودم به شرط این نیام که بهم دعوا نفروشید تا یه هفته کادیم نداشتن 

یه شب ساعت ۸ اینا پدرم در کمال تعجب دیدم به پدرشوهرم زنگ زد یه احوال پرسی جانانه و گرم کرد و کلی حرف زدن بعد اینکه قطع کرد گفتم چرا بهش زنگ زدی  من بخاطر اونا اومدم اینجا 

روم دست بلند کرد ولی دستش خورد به دستم به من نخورد

کلی فوش داد حرف بارم کرد که تو آدم نیستی 

و من بخاطر تو اینکارا رو می کنم 

تو آدم نیستی که براشون کار نکردی و زبون درازی کردی و همه تهمت‌ها یی که بهم زده بودنو خودشم می دونست دروغه 

رو برام تکرار می کرد 

بعد گفت از اینجا باید بری 

گفتم نمی رم گفت باید بری خونه ی عموهات تو دختر من نیستی 

همش می خواست منو بی آبرو کنه 

جلوی دیگران حقیر و حقیر تر بشم 

گفتم من نمیرم اگه هم می خوای برم باید منو با لگد بیرون کنی 

من آنقدر پست نشدم که جایی برم که منو نمی خوان 

هی گفت باید بری بری بری 

گفتم نمیرم باید با مشت و لگد بیرونم کنی جایی رو ندارم برم 

اون شب ولم کرد 

تا اینکه یه شب گفت برام یه لیوان آب بیار براش بردم و همیشه عادت داشت وایستم کنارش تا لیوان رو بعدش از دستش بگیرم 

منم یادم رفت و رفتم بعد داد و هوار راه انداخت که تو بهم بی احترامی می کنی لیوان رو از من نگرفتی 

و بهم حمله کرد و منو هول داد و منو زد 

بعد یکی یکی به داداشاش زنگ زد گفت بیاید اینجا این دختر رو بکشید به من بی احترامی می کنه 

خونه شوهر هم پدر شوهر و مادرشوهر نگهش نداشتن 

فرستادنش 

اینجا اینجا هم به من بی احترامی می کنه این آدم نیست 

بیاین بکشیدش 

تا من براتون امضا کنم تا زندان هم نرید من براتون امضا می کنم 

و ..همه ی عموهام اومدن ۷ تا عمو دارم ۵ تاشون رو خبر کرد که بیان همگی با هم منو ادب کنن 

منو بزنن و اگه شد منو بکشن 

2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792