من تو شهر غریب بودم هیچکسو نداشتم به امید اون رفته بودم
حتی اجازه نداشتم بیرون برم
اون توجوهی به من نداشت همیشه میرفت خونه مامانش همش درگیر خانوادش بود وقتی هم خونه بودیم همش یا با گوشی ورمیرفت یا خواب بود
خانوادش خیلی بهم تیکه مینداختن هیچوقت ازم حمایت نکرد همش میگفت منظور ندارن من وقتی بهش میگفتم که خانوادت اینارو بهم گفتن عصبی میشد منو میزد
ولی اگه من ی چیز میگفتم که خانوادش ناراحت میشدن با کتک منو میبرد خونه مامانش تا از دلشون درارم