میخواستیم بریم بیرون با ابجیش (یجایی که مختلط بود)
مثل اینکه راضی نبوده ابجیش بره اونجا البته اصرار و پیشنهاد خود ابجیش هم بود
کلی دعوا راه انداخته تو خونه که من نمیزارم ابجیم با زهرا(من) بره بیرون به زهرا بگو خودش بره
اگر رفت اونجا یه پسری اومد مزاحمشون شد چی
زهرا همش تو خیابونه
ابجیش (هلیا) گفته به تو چه من هرجا دلم بخواد میتونم برم به توهم ربطی نداره اونم گفته غلط کردی هنوز اونقدر سرخود نشدی که هرجا دلت خواست پا بزاری
خلاصه دیگه مامانش گفته ولش کن دیوونش کردی حالا یجا میخوان با دوستش برن اونم با حرص قبول کرده گفته باشه
تهش هم به هلیا گفته میام جلو زهرا دعوات میکنم با دوستام میاییم اون خراب شده ایی که میخوایین برین ببینیم شما میخوایین برین اونجا چیکار