بیایید از سختی هام بگم امیدوار بشید به زندگی

مجبورم میکردن تو خونه روسری بپوشم و برام لباس سال تا سالم نمیخریدن مجبور بودم لباسای پاره پاره خواهر شوهرامو بپوشم

بعد میشستن میگفتن آهای دختر گدا برادر ما قبلا خواستع با یه بیوه ازدواج کنه و ما نزاشتیمش، یا از دوس دخترلی برادرشون که شوهرمه با ذوق و شوق حرف میزدن.. 

مادر شوهرم دستشو میکوبوند زمین میگف اگه گذاشتم خانمی کنییی درستههه) و منو کلی با این حرفاشون عذاب میدادن

نمیزاشتن خانوادمو ببینم اصلا ااا، یه بار داداش کوچیکم اومد در خونه ببینتم و بره، من تا دیدمش دلم کلی از زجر و کتک هایی که بهم میزنن گرفت و افتادم بغش گریه کردم، خواهر شوهرم از شانس بد من از پشت پرده پنجره آشپزخونه منو دید که دارم گریه میکنم من تا رفتم تو دیدم اول بگم اسم من الهام هست،  به شوهرم گفتع الهام افتاده بغل داداشش داشتع از ما ناله میکرده و از بدی ما میگفته و گریه میکرده و شوهرمو حسابی پر کرده بود

شوهرمم با کمربند انقد منو زد که نفسم بالا نمیومد، رفتم تو اتاق قران و دستم گرفتم و از ته دلم دعا کردم کارما جوابشونو بده و اشکام میریخت روی صفحه ها قرآن

من که برام لباس نمیخریدن، زن داداشم یه بار که اومده بود از تو حیاط منو ببینه یه مانتو بهم داده بود، بعد خواهر شوهرم میدید من چقد دوسش دارم به زور ازم کرفت، بعد فرداش که دوباره رفتیم اونجا دیدم لباس و پاره کرده و انداخته جلو در خونه که نم نکشه

یه بارم فوتبال بود شوهرم داش فوتبال میدید من چایی ریختم بردم برا اون یکی خواهر شوهرم داشت تو اتاق درس میخوند، بعد اتاق مادر شوهرم اینا چفت در نداره خواهرشوهرم هروقت میرفت اونجا درس بخونه بالش میزاشت جلو در من چایی بردم براش درو محکم کوبوند و گفت گمشو نمیخام، بعدش کارش تموم شد اومد تو هال گف عقب افتاده برا من چایی نمیاریا ما طلاقتو اخر نیگیریم، منم هیچی نگفتم تا ایندفعه بلاخره سر من در اومد و گف خودم دیدم برات چایی اورده درو کوبوندی گفتی نمیخام و جنگ شد

شوهرم یه بار مرغ و گوشت خرید اورد خونه اونا گفت مامان بیا ببین چی خریدم،  من داشتم سبزی پاک میکردم وقتی اومدن تو گفتن تو چرا نیومدی اینارو تمیز کنی کلفت،  منم گفتم به خدا داشتم سبزیارو پاک میکردم و شوهرم شروع مرد به کتک زدن من بدبخت،،، منم گفتم مادر توهم یه بار یکاری کنه و این شوهرمو عصبی مرد و با چاقو میخواست منو بکشه، تا اخر مادر شوهرم گف نکن پسر خودت بدبخت میشی میوفتی پشت میله ها زندون

دیگه خسته شده بودم........  خیلیی.... مادرشو شوهرم رفتن خرید، خواهر شوهرم مسجد بود، اون یکی خواهر شوهرمم دانشگاه بود، ورداشتم هرچی قرص تو یخچال بود و خوردم یه ابم روش خواهر شوهرم از راه رسید و زنگ زدن داداش بزرگم که بیایید خواهر افسردتونو جمع کنید حالمونو به هم زد، و منو بردن بیمارستان

پلیسا هرچی میگفتن بگو چرا خودکشی کردی من هی میگفتم مشکل خودمم از ترسم جرعت نداشتم که چیزی بگم خلاصه دوباره برگشتیم خونه و روز از نو و روزی از نو پدر منو به معنای واقعی دراوردن،  خواهر شوهرم میگف الهام من میرم تن فروشی مهریه تورو میدم فقط بروو

تا من قهر کردم رفتم خونه خواهرم، به چن روز بعد با فک و فامیلاشون پاشدن اومدن که پاشو بریم خونه،  شوهرم گف دیگه خونه جدا میگیرم برات و رفتم و من تازه طعم زندگیو چشیدم بلاخره، شوهرم به مرور زمان عالی شد و بچه دار شدیم..