دو روزه حالم به قدری بده که قابل وصف نیست مقصرشم اول خانوادمه که بدبختم کردن بعدشم خودمم که فک میکردم واقعا غمخوار منن و هرچی گفتن گفتم چشم
چند دقیقه قبل یهو مامانم گفت چیه انگار ناراحتی یهو اشکام سرازیر شدن و شروع کردم به حرف زدن مامانمم که اینو دید زودی بلند شد و رفت طبقه پایین بابامم یه کاری براش پیش اومد رفت بیرون بهترین فرصت بود هرچی دم دستم بود رو زدم شکوندم اینقد جیغ زدم که گلوم گرفت اینقد گریه کردم که نفسم بالا نمیومد و دیگه الان یکم سبک شدم
پ.ن شاید بگین دلیل اینا چیه دلیلش اینه من امسال سومین سالیه که پشت کنکورم و نمیتونم بخونم یعنی مخم نمیکشه بعد یه عالمه خوندن و تمرین از هر 10 تا سوال 8 تاشو نمیتونم حل کنم خانوادمم نمیزارن نه هیچ کاری کنم نه هیچ جایی برم میگن فقط باید کنکور اونم رشته خوب قبول بشی همین
شاید خیلیا کاربر رهگذر رو بشناسم من دقیقا مثل اونم با این تفاوات اون خودش دوست داشت ولی من مجبورم میکنن وگرنه علاقه من یه چیز دیگه اس