نمیدونم چرا چند وقته خونوادش واسش حکم امامزاده پیدا کردن زیادی از حد و غیرطبیعی بهشون وابسته شده و همه ی حواسش و عشقش به اوناس
دیشب بهش گفتم یه چیزی بهت میگم که تکلیف خودتو بدونی:تاوقتی از این خونه درنیومدیم من بچه نمیارم!
انگار عین یه بمب ترکید؛که من پول ندارم دربیام توام از این فکرا نکن کلا فراموشش کن من نمیتونم برم جای دیگه و از این حرفا
منم گفتم تا وقتی نافت هنوز وصله اوناست لیاقت پدر شدن نداری من یکی دیگه رو بدبخت نمیکنم
واقعا با خودش فکر میکنه من تا اخر عمر قراره تو یه ساختمون با خونوادش زندگی کنم؟
بخدا پدرمو دراوردن انقد سرشون تو زندگیمونه؛منو آدم حساب نمیکنن ولی دم ب دیقه شوهرمو میکشن پایین کاملا مشخصه پرش میکنن شوهرم از خونوادم زده شده همش گیر میده ک چرا میری اونجا؟چرا باهاشون رفتی بیرون؟از این حرفا
منم میگم ب همون دلیلی ک تو هرروز پیش خونوادتی
نمیدونم چیکار کنم توروخدا یه روشی بگین انقد خسته شدم دوسدارم برم پیش دعانویس بگم یکاریش کنه