تو روبیکا طرف ی خاطره تعریف کرده بود نوشته بود بابام و کراشم گوسفند میکشتن منم رفتم بالا سرشون مثلا ادا دربیارم
میگف دیدم ی چی گرفته دستش داره با چاقو ور میره باهاش منم هی میپرسیدم بابا این چیه بابام هم میکف هیچی دخترم هیچی
هی من میپرسیدم و بابام قرمز میشد یهو داد زد بابا تخماشهه تخمااااش