من دوره نوجوانی خیلی جوگیر بود و خودمو میگرفتم .یبار مادرم حالش بد شد نصف شب بردیمش دکتر هیچکس نبود فقط ما بودیم و دوتا پسر خوشگل روبه رومون بود.سعی میکردن نخ بدن منم اصلا محل نمیزاشتم و فلان.تا اینکه مادرم رفت اتاق سرم بهش ببندن برادرم گفت تو بشین همینجا من با مامان میرم.منم نشسته بودم که یهو حس کردم از اتاق صدام کردن برگشتم یهو به اون پسرا گفتم:عه منو صدا کردن؟!اونام هنگ کردن و فک کردن که منم آرررره
یهو به خودم اومدم دوییدم تو اتاق به داداشم گفتم برو بیرون.پسرام دیگه با خودشون گفتن این پایه اس دیگه.