من خودم ناراحتم پسرعمم بچهاست تصادف کرده تو کماست بعد شوهر بیشعورم در میاد میگه چندروز پیش ک مهمان داشتیم چرا اخم میکردی به خداوندیه خدا قسم بهترین احترام هارو گذاشتم انقدر خونم احساس راحتی میکردن جاریم میخوابید تا ساعت ۳ بعدظهر کمکم فقط ی ظرفی بعضی وقتا میشست هیچی کم نزاشتم . خونمون شهر دور اومدن ۱۰ روز موندن خونمون بهترین پذیرایی کردم بدون ذره ای دل پری یا ناراحتی. خیلی ناراحتم که شوهرم خوبیامو نمیبینه. واقعا زجر میکشم
شما ک منو نمیشناسید که بخوام دروغ بگم اگه واقعا کم و کسری بود میگفتم ولی واقعا دروغ میگه قدرنسناسه دستم بشکنه که نمک نداره
برادرشوهرام و جاریم میخواستم برگردن من گریه کردم بعد شوهرم تو شهر غریب اذیتم میکنه میگه تو بد مهمونی اونوقت زنای خسیس و بدجنس شانس دارن
نمیگم بهترینم ولی حداقل ذات خودمو میشناسم و احساس راحتی کردن خونم مثل خونه خودشون رفتار میکردن نمیدونم شوهرم چرا انقدر نادونه بجا تشکر و دیدن خوبیام دنبال نقطه ضعفه اشکم داره میریزه
تا گفتم زنگ میزنم به برادرات ببینم چیکار کردم چ ناخدمتی ای کردم خفه خون گرفت
بنظرتون چیکار کنم