من اصلا ترسو نبودم کلا هم تنها بودم شوهرم صبح میرفت شب میومد
زایمان که کردم مامانم و مادرشوهرم اومدن پیشم نوبتی تو این دو سه روز
بعد کار داشتن یه لحظه گفتن کی بمونه پیشت ما چند ساعت دیکه بیایم
گفتم هیچ کس بابا نمیخواد بعد کای مسخره کردم گفتم میترسین جن بیاد چه مسخره بازیا میترسین چی بشه هیچی نمیشه بابا
بعد نمیدونم تلقین کردم یا چی از جلو چشمم دوباره سریل یه چیز سیاه رد شده خیلی زود
رفتم دنبالش فکر کردم شوهرمه دیدم کسی نیست
خیلی میترسم😭
با اینکه این چند روز تنها نبودم اصلا. الانم تنها نیستم ولی میترسم😭
خاک تو سرم کاش مسخره نمیکردم😭 فک کنم تلقین کردم
تازه اونم وقتی دیدم که اصلا تنها نبودما مامانم و مادرشوهرم کنارم نشسته بودن
چیکار کنم دوباره مثل قبل بشم
فک کنم توهمات ذهنمه