2777
2789
عنوان

دعوابا مادرشوهر

124 بازدید | 1 پست

امروز مادر شوهرم صبح تماس گرفت هرچی به دهنش اومد گفتش بخوام بگم از اول مفصله اولش که اینو خواستگاری من اومده بودن من رد کردم به خاطر راه دور و دوباره اینو اصرار کردن که این ازدواج حتماً باید صورت بگیره را چون معتقد بود پسرش داره دق می‌کنه اگر جواب منفی از من بشنوه خلاصه انقدر رفتن و اومدن تا خانواده من قبول کردن از اول ازدواج پا به پاشون بودم توی هر شرایطی شاید الان بخواین قضاوت کنیم یا بگین این کارو وظیفه تو نبود اما مجبور بودم یه تایمی  تایمی مادرش سخت مریض شد و باید کنارش می‌بودیم که همسرم چون سر کار می‌رفت من رو فرستاد به جاش بگذر از اینکه کلی خدمت کردم آخرش چیزایی نباید بشنوم رو شنیدم امروز زنگ زد هرچی به دهنش میومد به من گفت که شما خانواده بی بندو باری هستین بی اصالتین هرچی یعنی فکرشو بکنین و این در صورتیه که خانواده من چند تاشون کادر درمانن خانواده پدر مادرم هم همه تحصیل کرده است اما چون پسر خودشون مثلاً استاد هست ی‌خوان تحقیر کنن منو ناراحته که چرا پسر من اومده اطرافیای تو که مهمون دعوت کرده بودن سرشون باز بوده مین ایدئولوژی‌های مسخره بچه‌ها خیلی داغونم احساس می‌کنم یه پنیک اتک بد بهم دست داده انگار دیوارهای خونه دارن منو فشار میدن یا تجربه مشابهی دارین چیکار می‌کنین وقتی آروم نیستین هرچی گفت سعی کردم من بی‌احترامی نکنم چون شخصیتم واقعاً اینجوری نیست اما خیلی حس بدی دارم الان ه حس بی‌کفایتی خیلی بد اگر شرایط نرمال بود جدا می‌شدم حتی در این شرایط قرار گرفتم..... خیلی خسته شدم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز