تنها یک چیز میتونم بهت بگم که منو بعد هجده سال نجات داد سر این طلسم ها و بدبختیا
قران و خدا و طلوع صبح
خیلیییییییییییی کل قران طی سه سال هرماه ختم میکردم و همیشه گریه میکردم خواب جن میدیدم جن باهام حرف میزد حتی باهام رابطه ج برقرار میکرد دوتا دعا نویس خاستن بهم تجاوز کنن . عشقم خیانت کرد رفت. مادر پدرم طلاق گرفتن . دانشگاه نرفتم . بهم ننگ ج ن دگی زدن
طلسم رو عمم برام زده بود
بعدش همه فهمیدن ولی هنوز هیچیش نشده
اما زمین گرده
ی روز اون میاد جای من و منو در بهترین جاها میبینه ایمانم فقط به کلمات قران و اسمان و خدا بود موقه طلوع بیدار باش کل شب بیدار باش با اسمان حرف بزن خدا در اسمان هاست از تاریکی نترس قبر هم تاریکه