ما اومدیم سفر با خواهرشوهر
الان تو اصفهان خونه گرفتیم ی بچه دوساله دارم خیلی اذیتم میکنه خیلی ب شوهرم وابسته هست شوهرم هم دلش نخاد اصلا محلش نمیده اونم غر غر و گریه میکنه
خلاصه یک ساعت بود ک رسیده بودم ب شوهرم گفتم یکم نگهش دار خسته شدم دیگ یکم بشینم ازت میگیرم
بعد شوهر خواهرشوهر شروع کرد با لحن بد با عصبانیت با من حرف زد ک چیکار داری بزار گریه کنه غر غر نکن اومدیم یک جا درصورتی ک من عین همون جمله ک نوشتم گفتم
گفت خسته ای بشین ی گوشه ساکت باش
منم ناراحت شدم چون لحنش بد بود سفره انداختن نتونستم بخورم خیلی ناراحت بودم بعد ی عالمه خواهرشوهر و شوهرش و شوهرم گفتن بیا منم نرفتم
ولی یکم ک آروم شدم دیک کشش ندادم عادی بودم
اینم بگم شوهر خواهر خودش هم ناراحت شد پاشد سر بچش خالی کرد زدش