این داستان زندگی منه
۱۴سالم بود برام خاستگار اومد دیدن پسر خوبیه خواهر پسره هی رفت و اومد تا پدر و مادرم راضی کرد منم اون موقع ها به شدت بی زبون بودم خلاصه که شوهرم دادن یا به عبارتی از سرشون بازم کردن
ده سال ازدواجم درس خوندم دبیرستان رفتم دانشگاه رفتم بچه دار شدم
الان حالم خیلی بده دختر عمه هام یکی پزشکی میخونه اونیکی آزمایشگاه و.... و من دختر خوش سر و زبون و زبل فامیل موهام تو۲۵سالگی سفید شده افسردم و به شدت حالم بده
دست به هر کاری زدم شوهرم نذاشت گفتم خیاطی گفت لباسارو باز کن یاد بگیر دختر داییم اینجور یاد گرفت
گفتم آرایشگری گفت خواهرام رفتن هیچی نشد تو هم نمیشی
خلاصه که شدم یه آدم تو سری خور بدبخت که به ظاهر خوشبخته
من بچگی نکردم دوستام خیلی وقته ندیدم دوستی ندارم
کی جواب عمر به باد رفتمو میده؟؟؟؟