بعدد به هر طریقی بود چون خودم گوشی نداشتمم بهش پیام دادم کم کم دوباره شروع کردیم به حرف زدن
من شرایط روحیم افتضاخ بود واقعا بهش وابسته بودم
۵. ۶ ماه حرف زدیم که بابام یه روز اومد باهامحرف زد گفت میدونم باهاش در ارتباطی کلی از خجالت گریه کردم و حرف زدیم گفت بگو به خانوادش بگه بیان بشناسیمشون
منم گفتم بهش که اره با بابام حرف زدم قضیه جدیه با خانوادت صحبت کن یکم حرف زدیم و گفت باش صحبت میکنم وقتی به بابام گفتم که قبول کرده بابام زد زیر همچی که من اصلا قبول نمیکنم و نمیخوام بشناسمشون و این حرفا
گفت برو با مشاور حرف بزن هرچی مشاور گفت
من با مشاور حزف زدم گفت ممکنه همچین رابطه ای موفق باشه. وقتی اینو بهش گفتم گفت نه اصلا مشاور برا خودش گفته من بمیرمم قبول نمیکنم. دیگ من یه چشم اشک بود یه چشم خون. با طرف قرار گذاشتیم دیگ حرف نزنیم تا وقتی که من برم دانشگاه و شرایط اوکی شه
بعت چنروز یهو اومد پیام داد که اره سعی کن خودتو اذیت نکنی دیگ همچی تموم و اینا ...
فهمیدم بابام باهاش حرف زده و تهدیدش کرده و فلان
دیگنمیدونم چیا بهش گفته هرچی گفت خدا عالمه ولی منم گفتم باشع و همچیو تموم کردیم ...