ما هممون توی یه خونه زندگی میکنیم شوهرم هم راضی به خونه جداگرفتن نیس ساعت۱۲چهل پدرشوهرم یه مرغ اووردماساعت ۱چهل فرض کنین حتی ظرفاروهم شستیم ظرفای نهاراشپزی همیشه بامنه مادرشهرم مرغ برداشته سرخ کرده یکم ادامسی شده بودپدرشوهرم ازش پرسیدچرا اینطوری من بیرون بودم شنیدم بش میگه من بش گفتم اشپزی نکن لجبازه حرف گوش نمیده تواینجانبودی که ببینی چطورحرفمونمیخونه همیشه سراشپزی بام دعوامیکنه ولی همش دروغه خداسرشاهده الان یه هفتس نمیدونم چکارش کردم بدبیراه به خودم به خانوادم میگه شوهرم هم میبینه به جون بچم قسم تاحالایه کلمه ازدهنم بیرون نیومده شوهرم میگه توزبونت درازه بااینکه شوهرم خیلی ترسووبخاطرشون تامرزطلاق رفتیم برگشتیم