2777
2789

یاد آهنگ. من. وتهران سیاوش قمیشی افتادم

شروع رژیم 8 مهر 1403...وزن اولیه 75....قد 160...از خدای مهربونم میخوام توی این راه کمکم کنه که مهر سال دیگه امضامو به روز کنم وبنویسم به وزن ایده آلم رسیدم...آاااامیــــــن🙏🏻🙏🏻🙏🏻

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



من دلم هیچوقت تنگ نمیشه ،به نظرمم حال عجیب خاصی نداره

فقط باید تهران زندگی کرده باشی تا بتونی دلتنگ بشی

مطمئنی تهران زندگی کردی و دلتم تنگ نمیشه ؟

چهل سال بعدجلوی آینه موهایم را شانه کنم..👵روسری آبی ام را بپوشم وآرام آرام بروم توی آشپزخانه..نگاهت کنم و بگویم :دیدی گفتم میان ..لبخند بزنی☺بگویی : چقدر قشنگ شدی😍یاد وقت هایی بیفتم که جوان بودم.👩ناراحت شوم که پیر شده ام 👵..زشت شده ام ..و تو باز بگویی با موهای سفید بیشتر دوستت دارم👵و من مثل هفده  سالگی هایم ذوق کنم😍سر بزنم به قیمه ای که برای بچه هایمان پخته ام ..🍲بعد تو از نوه ی آخرمان بگویی.بگویی این فسقلی عجیب شبیه تو شده..من برایت چای بریزم.☕بچه هایمان بیایند.مدام بگویم :قند نخور آقا.چایی داغ نخور .. بذار سرد شه..تو لبخند بزنی☺من مثل چهل سال پیش شوم و جلوی بچه هایمان سرم را روی شانه ات بگذارم ..💑نوه هایمان را بغل کنیم .👶دخترهایمان سالاد درست کنند و غذا بیاورند ..پسرها سفره بیاورند و بشقاب بچینند..پسر اولمان بگوید :هیچی دستپخت تو نمی شه مامان..عروسمان خودش را برایش لوس کند و بگوید:پس دستپخت من چی ؟!پسرمان نازش را بکشد😍ما از حال خوششان ذوق کنیم ...زیر گوشت بگویم : مرد زندگی بودن را از خودت یاد گرفته.❤باز هم نگاه های مهربانت.👀و باز هم درد زانوهایم یادم برود ...بچه ها بروند خانه هایشان ..ومن از خوشحالی ده بار بمیرم که چهل سال است تو را دارم❤

امشب مهمانی دعوت بودم خونه میزبان نزدیک میدون انقلاب بود چناااااان ترافیکی بود که نگو ..... البته جاذبه های تهران زیاده ولی هر بار توی ترافیک گیر میفتم دلم می خواد فرار کنم و برم یک شهر دیگه

فقط باید تهران زندگی کرده باشی تا بتونی دلتنگ بشیمطمئنی تهران زندگی کردی و دلتم تنگ نمیشه ؟

تهران به دنیا اومدم و چهل و دوساله زندگی میکنم تو تهران ،سالی یکماه میرم یه شهر دیگه و وقتی می‌خوام برگردم اصلا هیچ اشتیاقی ندارم واسه برگشت و از صمیم قلب ناراحتم ،بارها شده تصمیم گرفتم برم شهر دیگه واسه زندگی ،اما کل خانواده خودم و شوهرم اینجا هستند

امشب مهمانی دعوت بودم خونه میزبان نزدیک میدون انقلاب بود چناااااان ترافیکی بود که نگو ..... البته جا ...

مرکز تهرانه دیگه

خیلیا ازون قسمت های تهران فرارین

ولی من دوسدارم خونه داشته باشم تو انقلاب یا فلسطین

عصرها برم پیاده روی جلوی کتابفروشیا

شبها برم کافه بغل خونمون دمنوش بخورم و کتاب بخونم

🙃

یه موتور هم دارم که فقط با اون رفتو آمد کنم از ترافیک سربخورم و کوچه پس کوچه هارو راحت برم و بیام

زندگی رویایی و عجیب من♥️

چهل سال بعدجلوی آینه موهایم را شانه کنم..👵روسری آبی ام را بپوشم وآرام آرام بروم توی آشپزخانه..نگاهت کنم و بگویم :دیدی گفتم میان ..لبخند بزنی☺بگویی : چقدر قشنگ شدی😍یاد وقت هایی بیفتم که جوان بودم.👩ناراحت شوم که پیر شده ام 👵..زشت شده ام ..و تو باز بگویی با موهای سفید بیشتر دوستت دارم👵و من مثل هفده  سالگی هایم ذوق کنم😍سر بزنم به قیمه ای که برای بچه هایمان پخته ام ..🍲بعد تو از نوه ی آخرمان بگویی.بگویی این فسقلی عجیب شبیه تو شده..من برایت چای بریزم.☕بچه هایمان بیایند.مدام بگویم :قند نخور آقا.چایی داغ نخور .. بذار سرد شه..تو لبخند بزنی☺من مثل چهل سال پیش شوم و جلوی بچه هایمان سرم را روی شانه ات بگذارم ..💑نوه هایمان را بغل کنیم .👶دخترهایمان سالاد درست کنند و غذا بیاورند ..پسرها سفره بیاورند و بشقاب بچینند..پسر اولمان بگوید :هیچی دستپخت تو نمی شه مامان..عروسمان خودش را برایش لوس کند و بگوید:پس دستپخت من چی ؟!پسرمان نازش را بکشد😍ما از حال خوششان ذوق کنیم ...زیر گوشت بگویم : مرد زندگی بودن را از خودت یاد گرفته.❤باز هم نگاه های مهربانت.👀و باز هم درد زانوهایم یادم برود ...بچه ها بروند خانه هایشان ..ومن از خوشحالی ده بار بمیرم که چهل سال است تو را دارم❤
تهران به دنیا اومدم و چهل و دوساله زندگی میکنم تو تهران ،سالی یکماه میرم یه شهر دیگه و وقتی می‌خوام ...

خدای من

باورم نمیشه

من فکر میکردم فقط شوهرمنه که اینجوریه بچه تهرانه ولی اصلا دلشش تنگ نمیشه برای تهران

چطوری اینجوری هستید؟ از شلوغی و ترافیکش فراری هستید یا از فضای شهری مدرن‌ش؟ یا ازینایی هستید ک زندگی توی روستا رو ترجیح میدن؟

چهل سال بعدجلوی آینه موهایم را شانه کنم..👵روسری آبی ام را بپوشم وآرام آرام بروم توی آشپزخانه..نگاهت کنم و بگویم :دیدی گفتم میان ..لبخند بزنی☺بگویی : چقدر قشنگ شدی😍یاد وقت هایی بیفتم که جوان بودم.👩ناراحت شوم که پیر شده ام 👵..زشت شده ام ..و تو باز بگویی با موهای سفید بیشتر دوستت دارم👵و من مثل هفده  سالگی هایم ذوق کنم😍سر بزنم به قیمه ای که برای بچه هایمان پخته ام ..🍲بعد تو از نوه ی آخرمان بگویی.بگویی این فسقلی عجیب شبیه تو شده..من برایت چای بریزم.☕بچه هایمان بیایند.مدام بگویم :قند نخور آقا.چایی داغ نخور .. بذار سرد شه..تو لبخند بزنی☺من مثل چهل سال پیش شوم و جلوی بچه هایمان سرم را روی شانه ات بگذارم ..💑نوه هایمان را بغل کنیم .👶دخترهایمان سالاد درست کنند و غذا بیاورند ..پسرها سفره بیاورند و بشقاب بچینند..پسر اولمان بگوید :هیچی دستپخت تو نمی شه مامان..عروسمان خودش را برایش لوس کند و بگوید:پس دستپخت من چی ؟!پسرمان نازش را بکشد😍ما از حال خوششان ذوق کنیم ...زیر گوشت بگویم : مرد زندگی بودن را از خودت یاد گرفته.❤باز هم نگاه های مهربانت.👀و باز هم درد زانوهایم یادم برود ...بچه ها بروند خانه هایشان ..ومن از خوشحالی ده بار بمیرم که چهل سال است تو را دارم❤
خدای منباورم نمیشهمن فکر میکردم فقط شوهرمنه که اینجوریه بچه تهرانه ولی اصلا دلشش تنگ نمیشه برای تهرا ...

از یه سنی به بعد آدم آرامش میخواد شاید منم وقتی. بیست سالم بود واسه تهران غش میکردم اما الان ترافیکش هوای آلوده و خاکستریش کوچه های کثیفش  واقعا برام عذاب شده ،اما بخاطر خانواده هامون و بچه هامون که علاقه‌ای به شهرهای کوچیک ندارند نمی‌تونیم مهاجرت کنیم

از یه سنی به بعد آدم آرامش میخواد شاید منم وقتی. بیست سالم بود واسه تهران غش میکردم اما الان ترافیکش ...

 متوجهم ولی حستونو درک نمیکنم🙏 چون هیچوقت همچین حسی نداشتم

همسرمم زیاد حرف مهاجرت میزنه به شهرهای کوچک ولی من از ترس بدنم میلرزه

حتی جرات فکر کردن بهش رو ندارم

چهل سال بعدجلوی آینه موهایم را شانه کنم..👵روسری آبی ام را بپوشم وآرام آرام بروم توی آشپزخانه..نگاهت کنم و بگویم :دیدی گفتم میان ..لبخند بزنی☺بگویی : چقدر قشنگ شدی😍یاد وقت هایی بیفتم که جوان بودم.👩ناراحت شوم که پیر شده ام 👵..زشت شده ام ..و تو باز بگویی با موهای سفید بیشتر دوستت دارم👵و من مثل هفده  سالگی هایم ذوق کنم😍سر بزنم به قیمه ای که برای بچه هایمان پخته ام ..🍲بعد تو از نوه ی آخرمان بگویی.بگویی این فسقلی عجیب شبیه تو شده..من برایت چای بریزم.☕بچه هایمان بیایند.مدام بگویم :قند نخور آقا.چایی داغ نخور .. بذار سرد شه..تو لبخند بزنی☺من مثل چهل سال پیش شوم و جلوی بچه هایمان سرم را روی شانه ات بگذارم ..💑نوه هایمان را بغل کنیم .👶دخترهایمان سالاد درست کنند و غذا بیاورند ..پسرها سفره بیاورند و بشقاب بچینند..پسر اولمان بگوید :هیچی دستپخت تو نمی شه مامان..عروسمان خودش را برایش لوس کند و بگوید:پس دستپخت من چی ؟!پسرمان نازش را بکشد😍ما از حال خوششان ذوق کنیم ...زیر گوشت بگویم : مرد زندگی بودن را از خودت یاد گرفته.❤باز هم نگاه های مهربانت.👀و باز هم درد زانوهایم یادم برود ...بچه ها بروند خانه هایشان ..ومن از خوشحالی ده بار بمیرم که چهل سال است تو را دارم❤
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز