چشم مستت عجیب شوق می افکند در دلم
عشق بازی میکنم با شوق چشمت در دلم
دائم پریشان میشوم پریشان نگاهت میکنم
شاید خجل میشوی که روی میگردانی ز دلم
کاش این قلم اتصالی داشت با رگ های تنم
واژه های ملتهب سازگاری داشت با حرف دلم
از سرخی لب هایت عزم نوشتن کره بودم
گفتی عشق مقدس است ، من نیز شرم کرده بودم...
خلاصه ای غریبه کلام آخرم بس گفتنی است
پنبه در گوش کنی هم ز احوالم کلامم دیدنی است
سال هاست ز جور عشقت جگر سرخ کرده ام موی سپید
نیامدی هم دیگر نیا این عاشقت چندی است که رفتنی است...
نویسنده: ملوسکک🫠😄
پ ن: حرف دل عاشق ولی واقعا غم انگیزه...شاید حتی شعر هم نتونه وصفش کنه🥀
شمام بگید هرچی دوست داشتید🌱