مادر شوهرم و مامان بزرگم با هم زنداداش و خواهر شوهرن خیلی هم با هم خوب بودن ولی از وقتی ک من( نوه زنداداش) با شوهرم( پسر خواهر شوهر) ازدواج کردیم اخلاقای گندش در اومد در واقع مادر شوهرم عمه مامانمه
همیشه ب مامانبزرگم میگ فاطمه هر جا میره از من اجازه نمیگیره 😑
هنوز یه هفته نبودم عقد کرده بودم ک مادر شوهرم میگف خونه هامو وقتی نیستم جمع کن همسایه ها میان بگن چقد عروسش خوبه منو خر میکرد( آخه همسایه هاشون فامیلن کناری میشه جاری و... تو کوچه همه فامیلن و خودش یه سره بیرون از خونه یه )
منم اوایل خجالت میکشیدم جمع میکردم ولی کم کم زورم اومد یه بار پریود بودم از درد داشتم میمردم خم خم خواستم برم دسشویی بهم گف فاطمه خواستی خونه ا رو جمع کنی اتاق مارم جارو کن( ما کلا تو یه اتاق بودیم و خونشون خیلی بزرگه ) منو میگی از درد داشتم میمردم
من یکم خسیس ترم ینی اهل پس اندازم خونواده شوهرمم میگنا ولی باز واسه اینکه لج منو در بیارن خواهر شوهرام بهم میگن اگ داداشم بره از ته خیابون یکی پیدا کنه ارزون تر واسش تموم میشه
شوهرم 30 سالش بود ازدواج کردیم الان 32 سالشه میگن داداشم از وقتی تو رو گرفته انقد پیر شده منم عصبانی گفتم پسر 16 ساله تحویل نداده بودین 18 ساله تحویل بگیرین
یه بارم جلویه جمع من تو شلوغی بین500 نفر زن و مرد غریبه و آشنا عمه همسرمو ندیدم جفت خواهر شوهرام بلند خندیدن گفتن اره عروسمون چشاش مشکل داره منم گفتم خداروشکر ک مشکل داره مث شما سرم ب هوا میس همه رو دید بزنم
ادامش میگم