بچها من هفت ماه بود عاشق یه پسری تو دانشگاه(علوم پزشکی ام) بودم که فکر میکردم مثل خودم مذهبیه چون خانواده به شدت مذهبی داشت... همکاری کاری هم باهم داشتیم و طی این همه مدت من بهش نخ میدادم حتی بعضی کار هامو میگفتم انجام بده خودمم براش غذا درست میکردم می بردم خوابگاهش... اما هیچوقت نمی اومد جلو
تا اینکه طی یکماه اخیر یه چیزایی ازش دیدم و شنیدم که کل تصورم ازش نابود شدددد.
اولش ازش متنفر شده بودم ولی دوباره فهمیدم عاشقش ام... تا اینکه یه شب رفتم بهش اعتراف کردم و اونم گفت اگه تا الان نیومده بودم جلو بخاطر اینه که اندازه تو مذهبی نیستم و نمیخوام تو رابطه با کسی مثل من دختری به پاکی تو به گناه بیوفته و من عذاب وجدان بگیرم...
بعد اون رفتیم بیرون دو بار و خیلی دربارش حرف هم زدیم...
اما هیچ جوره راضی نشد باهم بریم تو رابطه... گفت تو تصورت از من یه چیز دیگه بوده ولی من اصلا اون آدمی که تو فکر کرده بودی نیستم و ته مونده اعتقاداتی دارم که اجازه نمیده بهم با تو برم تو رابطه و تو لیاقتت یکی به خوبی خودته نه من که لاشی ام! قصد ازدواج هم داشتم تو رو نمی گرفتم چون اصلا مناسب تو نیستم و اینا...
حتی یه جایی اشک تو چشماش جمع شد گفت تو مثل خواهر خودم برام عزیزی و دوست دارم لطفا برو منو فراموش کن:)
من هم از اون شب هر شب دارم پنیک میکنم، دارم دیوونه میشممم من همه جوره پاش وایساده بودم نمیتونم باور کنم بهش نرسممم😭😭😭
کلی چله بر میداشتم به نیت بهم رسیدنمون بعد الان چطوری باور کنممم حس میکنم دارم می میرم...
کل زندگیم مختل شده خدا رحم کنه این ترم مشروط نشم😭