دیکه بهش نگفتم نرو خونه مادرت یا برو !
خودم رفت و امدم رو کمتر کردم هرربار یه بهانه اوردم . و کردم ماهی یا دوماه یک بار سر زدن .
جون رفت امد زیاد با این ها همان و هر شب مهمونی دادن به این ها همان !
تماس ها با مادرش کم و کمتر شد و شد در حد یکی دوودقیقه احوال پرسی بدون دادن امار زندکی ..
هرربار همسرم خونه می امد می مرسیدم شام یل ناهار خوردی خونه مادرت اگر می گفت نه ،می گفتم واقعا چیزی نبود بهت بدن !( چون همین جمله رو در مورد خانوادم به کاررمی برد )
با رهااا بچه ها با پدرشون گشنه امدن خونه و خودش خیلی شرمنده شد . اولش ها نه ها .. به مروز مثلا تو یک سال ..
اگر غذا خورده بود نی گفتم حیف شد منتظرت بودم باهام بخوریم .
و بهدهیییچ وجه جملاتم همراه با متلک و غرررر نبود . ساکت و مهربان .
اصلا اماری از خاتوادش نمی گرفتم نمی مرسیدم فلان چیز چی شد ؟ یا مادرت فلان حرف رو زد !،
مگر این که خودش بگه و من گوش می کردم و می گفتم بابا ول کن بچسب به زندگی خودت
اگرم مادرش چیزی می گفت دیگه به هیییییچ وجه برام مهم نبود بهش می گفتم اره دیگه اخلاقش اینه ول کن تو ! الکی اعصابتو بهم نریز ! 😅
اصلا جبهه نمی گرفتم در مورد رفت و امد و هزینه هایی که می کرد .
دیگه خوب ازش پول می گرفتم و اونم می دید من اون غر غروی سابق نیستم راحت خرج می کرد . فکر می کرد از خوبی خودشه ! 😅
به شدددددددت تو خونه بهش احترام می داستم . انگار پادشاه قاجاریه امده خونه 😅 متکا و گوشی و . به هییچ چیزش دیگه گیر ندادم اصلا ...فقط،یه بار سر ایتستا بحثمون شد .😂
تو خونه حرف زدن های مشترکمون رو زیاد کردم .همسرم خیلی دوست داشت تایید بشه منم تاییدش،می کردم . و خیلی تسویقش می کردم .
اگر مادرش تووسری بهش می زد و بحث می کرد من بیشتر تسویق و .. و می گفتم اصلا مهم نیست تو دوباره می تونی !
حس مرد بودن رو تو وحدانش بیدار کردم و حس سرپرست بودن رو ...
هر کاری کرد بسیاااار تشکر و قدرداتی کردم ،
خونه کم کم تبدیل شد به محل امن و اسایشش،
سر یه پروژه ای همه کشیدن کنار و من خیلی حامیش شدم و چهره اصلی خانوادش رو اونجا دید که حتی ۱ هزار هم بهش ندادن !!!!!
داستان پیری و کوریش رو گاهی بهش گفتم و می گم 😅
وخیلی چیرهای دیگه ..
و تواین وسط،یه مشاوره عااالی از یه استاد عااالی داشتم که بسیار بهم کمک کرد ومنی که اصلا باورم نمی شد این مرد دست از سر این بجه ننه بودنش برداره .