این را بنا نهادم برای عزیزی که آرام جان بود مرا . حال که نیست رنگی از خاکستری ها گرفته و در پس ذهن شلوغ من هر روز تازیانه میزند و تمام سعی من گریز از او به به کوچه پس کوچه ها ذهن ست . نمی دانم اگر روزی به خود شهامت تازه کردن دیداری با او دهم گلایه ام از جنس غم است یا از جنس نفرت اما می دانم او چیزی را در من کشت که هرگز زنده نخواهد شد. نبخشیدمت و هرگز نمی توانم خود را به این وادار کنم به قول دوستی که می گفت خدایی که تو را ببخشد دیگر خدای من نیست بارها این را در تاریکی شب میان کوچه های شهر با گریه جار زدم و اکنون که مدتی است که خود را آرام کردم هر روز با نگاه بر ردی که بر تنم گذاشته ای یادت می کنم یادی از جنس حسرت بر اشتباه خویش . شاید فراموش کردنت عملا ناممکن باشد اما هر روز از دیروز کمرنگ تر میشوی. به امید روزی که دیگر هوای تو را زندگی نکنم:)
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.