باران میبارید
آسمان همچون همیشه نبود گاه و بی گاه غرشی میکرد و گویی این دل من بود ک میلرزید
بازهم یادم امد اسمش را اما دیگر نیست کنارم ....
او رفته بود و من را بی چتر و پناه زیر باران تنها گذاشته بود
میتوانستم با نگاه کردن به پشت سرش گامهایش را بشمارم
ک چگونه دور میشود
ازمن
از دل کنده شده از جای خود
از نگاهم....