بابای من ۳ سالم بود به یه سال نکشید ازدواج مجدد کرد
من وقتی میرفت سرکار و با اونا تنها میشدم اینقد زجه میزدم که میخواستم بمیرم اونا هم میگفتن چه مرگته و فلان
بعدشم اینقد کتکم میزد تمام کارای خونه رو به من میگفت بکنم خودشم شاغل بود
مثه چی جارو میزدم ظرف میشستم تمیز میکردم قبل از اینکه بیاد
اگه نیومد کاری نکرده بودم روزگارمو سیاه میکرد اگه انجام داده بودم الکی میگفت کثیفه هیچ کاری نکردی و فوش میداد
سر همچی هم بهم گیر میداد سر رنگ لباسم سر موهام سر بیرون رفتن با دوستام یه بارم نذاشت با دوستام وقت بگذرونم
الان ۲۴ سالمه یه ادم افسرده ام گه دلم نمیخواد با هیچکس دوست بشم به خودم و زندگیم هم امیدی ندارم تازه تو ازدواج هم شکست خوردم چون بخاطر فرار از اون ازدواج کردم حتی رشته دانشگاهمم بخاطر فرار از اون یه رشته بیخود انتخاب کردم